در ستايش اميرالامراء العظام ميرزا نبي خان رحمه الله فرمايد

شد کاسه ام از باده تهي کيسه ام از زر
زان رو نکند ياد من آن ترک ستمگر
پارينه مرا برگ و نوا بود فراوان
و اسباب فراغت به همه حال ميسر
شهد و شکر و شيشه و شمامه و شاهد
رود و دف و طنبور و ني و بربط و مزهر
هم بود کباب بره هم نقل مهنا
هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم ساده سيمين بدو هم باده رنگين
هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هيچ از بر من يار نرفتي به دگر جاي
زانسان که زن صالحه از خانه شوهر
که طره مشکينش سرم را شده بالين
گخ سينه سيمينش برم را شده بستر
بر ساق سپيدش چو فرا بردمي انگشت
زانو بگشادي که برم دست فراتر
بر سينه سيمينش چو بر ميزدمي پشت
بازو بگشادي که مرا گيرد در بر
گه ريشک رشکين من از روي تملق
بوييد که بخ بخ بنگر مشک معطر
گه چهره پرچين من از فرط تعلق
بوسيد که هي هي بنگر ماه منور
گه آبله گون صورت من ديدي و گفتي
خورشيد که ديدست بدين گونه پر اختر
هر وقت که خميازه کشيدم ز پي مي
بر جستي و مي ريختي از شيشه به ساغر
هر گه که تمناي يکي بوسه نمودم
لب بر لب من دوختي آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر مي زدمش باز به شوخي
لب غنچه نمودي که بزن بوسه ديگر
شعرم چو شنيدي متمايل شدي از ذوق
کاين شعر نه شعرست که قندي است مکرر
نثرم چو شنيدي متحرک شدي از ذوق
کاين نثر نه نثرست که عقديست ز گوهر
و امسال که هم کيسه و هم کاسه تهي شد
آن از مي پالوده و اين از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهي
يارم شده هم راز به رندان قلندر
هر گه که مرا بيند در کوچه و بازار
چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاينست همان شاعرک خام طمع کار
کاينست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوي بت ساده روانست به هر کوي
برياد بط باده دوانست بهر در
شعرش همه ژاژست و کلامش همه ياوه
نثرش همه خامست و بيانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خميده
ها هيکل نحسش نگر و روي مجدر
بيکارتر از اين نبود در همه اقليم
بيعارتر از اين نبود در همه کشور
يارب به دلش چيست ز من يار جفاکار
کز کرده من هست بدين گونه مکدر
حالي چو هلالي شدم از غصه ازيراک
انگشت نما کرده مرا طعنه دلبر
آن به که نمايم سفر اندر طلب سيم
تا کار من از سيم شود ساخته چون زر
اي سيم ندانم تو به اقبال که زادي
کز مهر تو فرزند کشد کينه ز مادر
مقصود سلاطيني و محسود اساطين
آرايش شاهاني و آسايش لشکر
بي ياد تو زاهد نکند روي به محراب
بي مهر تو واعظ ننهد پاي به منبر
شوخي که به ديهيم شهان ننگرد از کبر
پيش تو سجود آرد و بر خاک نهد سر
اي سيم تو خيزي ز دل سنگ و هم از تو
هر سنگدلي سيمبري گشته مسخر
اي سيم چو جان سخت عزيزي تو به هر جاي
جز در کف شمس الامرا مير مظفر
سالار نبي اسم و نبي رسم که تيغش
آمد گه کين باملک الموت برابر
تسخير جهان را کرمش مهر سليمان
يأجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوييست ز بحر نعمش لجه عمان
گوييست ز جيب شرفش چرخ مدور
اي برگ دو عالم به کف جود تو مدغم
وي مرگ دو گيتي به دم تيغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبري بود و عيان شد
تيغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخني بود بيان شد
از مجلس تو جنت و از جام تو کوثر
ديوان دغا را خم فتراک تو زندان
نيوان وغا را دم شمشير تو نشتر
با حزم تو کوهيست گران کاه مخفف
با عزم تو کاهيست سبک کوه موقر
تدبير تو است ار خردي هست مجسم
شمشير تو است ار ظفري هست منور
تفتيده شود چون شرر از تيغ تو دريا
کفتيده شود چون زره از تير تو مغفر
در بزم بنانت به گه رزم سنانت
آن رزق مقرر بود اين مرگ مقدر
بدخواه تو يابد ز حسامت به وغا تاج
بد کيش تو گيرد ز سهامت گه کين پر
اي دشمن بيباک پري تيغ تو آهن
اي هستي افلاک عرض ذات تو جوهر
ديريست تو داني که مرا در دل و جان هست
آهنگ زمين بوس شهنشاه فلک فر
چندان که اجازت ز تو جستم همي از مهر
گفتي که بمان تات دليل آيم و رهبر
خود واسطه کار تو گردم بر خسرو
خود رابطه مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خويش سرودم
الحمد خدا را که اميرم شده ياور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پاي
از امر اميرالامرا مي نکشم سر
در اين دو سه مه في المثل از جوع بميرم
با مهر اميرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ايدون که به شيراز بماندم
با خاطر آشفته و با عيش محقر
اکنون که سپه راند شه از ري به سپاهان
ار جو که مرا بار دهد مير دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار
در چشم کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پيک مه و مهر بگردند شب و روز
اقبال تو هر روز ز دي باد فزونتر