در ستايش پادشاه جمجاه محمدشاه غازي طاب الله ثراه گويد

شباهنگام کز انبوه اختر
فلک چون چهره من شد مجدر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشيدش پر اختر
ز جز عيش روان لؤلؤي سيال
در الماسش نهان ياقوت احمر
تو گفتي خفته در چشمانش افعي
تو گفتي رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خيره همچون جان عفريت
دو زلفش تيره همچون قلب کافر
دويدم کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه گفتم گفتم اي خورشيد نوشاد
چه گفتم گفتم اي شمشاد کشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوري
لبت بر رخ چو در فردوس کوثر
اسير برگ شمشادت ضميران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ريزي عقد پروين
چرا بر سيم باري گنج گوهر
چه خواهي کان ترا نبود مسلم
چه جويي کان ترا نبود ميسر
گرت سيم آرمان ها اشک من سيم
گرت زر آرزوها چهر من زر
چو اين گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقيم، از باد آذر
گسست آن گونه تار گيسوان را
که گفتي بر رگ جان کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که گيتي از شميمش شد معطر
بگفتا اي فصيح عشقبازان
که هيچت نيست جز قولي مزور
فصاحت را بهل بزمي بيارا
بلاغت را بنه خواني بگستر
فصاحت در خور پندست و تعليم
بلاغت لايق و عظست و منبر
چرا خود را چنين عاشق شماري
بدين خلق کريه و خلق منکر
به ترک عشق گوي و عشوه مفروش
که عاشق مي نشايد جز توانگر
نه جز بکر سخن بکريت در بزم
نه جز فکر هنر فکريت در سر
سقيم اين فکرت از تحصيل اسباب
عقيم آن بکرت از تعطيل شوهر
تو نيز از خوان يغما غارتي کن
تو نيز، ار گنج نعمت قسمتي بر
بگفتم خوان يغما خود کدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحي ملک را ملک بستان
بيا رنجي ببر گنجي بياور
محمد شاه غازي کز هراسش
بگريد طفل در زهدان مادر
شهنشاهي که در ذاتش خداوند
نهان کرد آفرينش را سراسر
چه ديبا شمشيرش چه خفتان
چه خارا پيش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دريا مقابل
جلالش با دو صد دنيا برابر
همه گنج وجود او را مسلم
همه ملک شهود او را مسخر
ز کاخش بقعه يي هر هفت گردون
ز ملکش رقعه يي هر هفت کشور
تعالي همتش از ذکر بيرون
تقدس حشمتش از فکر برتر
در اقليمش جهان کاخي مسدس
به چوگانش فلک گويي مدور
جهان بي چهر او تنگست در چشم
روان بي مهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف مي رقصد از شوق
که شاهش برنهد روزي بر افسر
به لنگر نام عزمش گر نگارند
خواص بادبان خيزد ز لنگر
بناميزد سمند باد پايش
که با او يال نگشايد کبوتر
ز گردش هر کجا دشتي محدب
ز نعلش هر کجا کوهي مقعر
موقر با تکش باد مخفف
محقر با تنش کوه موقر
عنان بين بر سرش تا مي نگويي
نشايد باد را بستن به چنبر
چو خوي ريزد ز اندامش تو گويي
ز چرخ همتش مي بارد اختر
چو خسرو را بر آن بيني عجب نيست
که گويي آن براقست اين پيمبر
و يا گويي يکي درياي زخار
نهادستند بر کوهان صرصر
شها اي لشکرت در آب و آتش
همال ماهي و جفت سمندر
فنا با تير دلدوزت بني عم
قضا با تيغ خونريزت برادر
به کاخت خانه رويي خان و فغفور
به قصرت ره نشيني راي و قيصر
برآنستم که کان زاسيب جودت
توانگر مي نگردد تا به محشر
صبا در پويه رخش تو مدغم
فنا در قبضه تيغ تو مضمر
تويي گر مکرمت گردد مجسم
تويي گر معدلت آيد مصور
شهنشاها دو چشم خون فشانم
که پر خونند چون از مي دو ساغر
دو مه بيشست تا با من به کينند
بدان آيين که با دارا سکندر
همي گويند کاي بي مهر بدعهد
همي گويند کاي مسکين مضطر
نه آخر ما دو را از لطف يزدان
رئيس عضوها فرموده يکسر
چرا گوش و زبان خويشتن را
مقدم داري و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفيقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتيم
ز شوق روي شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنايت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ايدون چگويم
مگر حکمي کند شاه فلک فر
پري را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدويت را خسک بارد به بالين
خليلت را سمن رويد ز بستر