مطلع ثاني

مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم اميد
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هواي نان تکريم
به عرق مرده مزن از براي خون نشتر
کريم اگر نبود بهره کي برد دانا
مسيح اگر نبود زنده کي شود عاذر
چو راد رفت ز گيهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز ميدان چه خود و چه معجر
زمانه نيست مگر رذل جوي و رذل پرست
ستاره نيست مگر دون نواز و دون پرور
چنان بود طلب مردمي ز مردم دون
که کس کند طمع التيام از خنجر
سپهر سهم سعادت نهد به شست کسي
که فرق مي نکند قاب و قوس را زوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالي را
که اختيار کند پشک را به مشک تتر
کسي که باز نداند دخيل را ز روي
کسي که فرق نيارد سهيل را ز قمر
زبان طعن گشايد به شعر خاقاني
سجل طنز نگارد براي بو معشر
چه روي مهر به قومي که مهرشان همه کين
چه راي سود ز خيلي که سودشان همه ضر
به نيش کژدم هرگز بود ز مهر نشان؟
به ناب افعي هرگز بود ز سود اثر؟
پي سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکي از آذر
ز خار بن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگين نکند شخص آرزوي گهر
پليد جفت پليدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هيچ روي گذر
ز علو قطره از آن ها بطست سوي نشيب
ز سفل شعله از آن ساعدست سوي زبر
به ديو پا چکني مدح سبعه الوان
به خنفسا چه بري وصف نافه اذفر
برازي اين را خوشتر ز دسته سوري
ذبابي آن را بهتر ز بسته شکر
مجو ز گنبد نيلوفري وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نيلوفر
ازين مسدس گيتي مدار چشم خلاص
که مهره راه رهايي ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نيست به ز عجز زره
پرنگ نايبه را نيست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا رد گذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سياحت بايد بهل اساس ازبار
ورت سباحت بايد بکن لباس از بر
مزن به گام هوس در طريق فقر قدم
مکن به پاي هوا در ديار عشق سفر
تو نرم نرم خرامي و دشت بي پايان
تو لنگ لنگ سپاري و راه پر کردر
به پهنه يي که در آن راه گم کند خورشيد
به لجه يي که در آن گام نسپرد صرصر
به توسني چه برآيي که نيستش کامه
به زورقي چه نشيني که نيستش لنگر
زکه سؤال نمايي جوابت آرد ليک
به جز سؤال ازان نشنوي جواب دگر
ز آري آري گويد جواب و از لالا
مرادش آنکه به جز کرده نبودت کيفر
تو بد سگالي و نيکي طمع کني هيهات
ز خير خير تراوش نمايد از شر شر
علو منزلت از نيستي بخواه و مگوي
که خط روح کي از نيستي شود اوفر
نگر به صفر که هيچست و در طريق حساب
اقل هر عدد از ياريش شود اکثر
تراکه چشم دوبين با هزار گونه حول
به گنج خانه توحيد کي شود رهبر
دوبين چگونه دهد فرع را ز اصل تميز
دوبين چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بري دست و آرزو به کمين
به راه عشق نهي پاي و اهرمن به اثر
هواي مائده داري و زهر در سکبا
خيال باديه داري و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسليم بايدت زورق
به دشت عشق ز توحيد بايدت رهور
که تا رهاندت اين يک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن يک ز صد هزار خطر
ز خود مجرد بنشين نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزين نه از ديار و حشر
سبع نيي که تجنب کني ز يار و ديار
ضبغ نيي که تنفر کني ز مال و نفر
پي مجاهده نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خويشتن چو گذشتي به خويشتن مگراي
ز جان و تن چو رهيدي به جان و تن منگر
ستون خانه شکستي فرود آن منشين
طناب خيمه گسستي به شيب آن مگذر
مه حقيقت جويي به بام عشق برآي
ره طريقت پويي طريق فقر سپر
به جنگ خيبر خيل رسول را صف دار
به صف صفين جيش جهول را صفدر
هزار جنت در يک توجهش مدغم
هزار دوزخ در يک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پيش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهيست گنج افريدون
ز ملکتش کف خاکيست ملک اسکندر
به يک اشارتش اندر فناي صد اقليم
به يک بشارتش اندر بقاي صد کشور
پرند مصري او را قضا بود قبضه
کمند چيني او را فنا بود چنبر
کمينه خادم خدمتگران او خاقان
کهينه بنده خر بندگان او قيصر
مقيم حضرت او باج خواهد از سنجار
گداي درگه او تاج گيرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پيش رايش کز جرم آفتاب انور
يکي نفايه سفالست جام کيخسرو
يکي شکسته کلوخست گنج بادآور
ثبات خاک نبيني دگر به زير سپهر
مدار چرخ نيابي دگر به گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمين ندارد با کوه حزم او لنگر
قضا به رشته محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ کرمش روزگار اجري خور
ز مطبخ نعمش کاينات روزي بر
به کاخ شوکت او هفت پرده شادروان
به خوان نعمت او هشت روضه خواليگر
چه مايه دارد در پيش طبع او دريا
چه پايه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نيلي را
که هوش پارسيان را ز حسن نيلوفر
به زير سايه فضل اندرش چه کوه و چه دشت
به ظل رايت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ار کند محضر
دگر نبيني زين تخت چارپايه نشان
دگر نيابي زين کاخ هفت پرده اثر
چنان گذر کند از نه سپهر بيلک او
که نوک درزن درزي ز ديبه ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعي
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنايتست ز دست تو ابر در آذار
حکايتيست ز تيغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم اين در آذر از هيبت تو در آذر
به هر چه راي کني چرخ از آن نتابد روي
به هر چه حکم کني دهر از آن نپيچد سر
پري به امر تو تعويذ سازد از آهن
عرض به نهي تو اعراض جويد از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خسته چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مسته ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدي بي حد
محامد تو چو اوصاف احمدي بيمر
به حصر آن يک اشجار اگر شود خامه
به عد اين يک اوراق اگر شود دفتر
نه يک بديهه آن را مصورست حساب
نه يک خلاصه اين را ميسرست شمر
پس از نبرد بني المصطلق به سال ششم
رسول خواست شود با يهود کين گستر
هزار و چارصد از برگزيدگان بگزيد
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابي نامه يي به خيل يهود
وز آنچه ديده و دانسته بد بداد خبر
ازين خبر همه موسائيان ز آب و چشم
چو ريش فرعون آمود چهرشان به درر
سپس به چاره بدينسان شدند دستان زن
کمان ز ياري غطفان گروه نيست گذر
يکي فرسته فرستيم پر فرست و فريب
مگر به ياريمان يارد آورد ياور
گر آن گره نگشايند اين گره از کار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
يکي ز خيل نضير و قريظه ياد آريد
کشان چه آمد از کين مصطفي بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چارهزار
از آن گروه همه نامجوي و نام آور
چو آن گروه دو فرسنگ راه ببريدند
به امر يزدان پرواي و ويل شد که ودر
بدان نهيب که در خيلشان فتاد نهاب
به جز اياب نجستند هيچ چار و چدر
وزان کران به شب تيره آفتاب رسل
بسان انجم پويانش از قفا لشکر
يکي دلير که بد نام او عباد بشير
يزک نمود بشير عباد خير بشر
عباد اهرمني را به ره گرفت و گرفت
خبر ز خيبر و شد زي رسول راهسپر
چو روز روشن خورشيد دي در آن شب تار
به پاي باره برافراشت بر فلک اختر
يهود بي خبر اندر کريجها خفته
يکي نهاده کلاه و يکي گشاده کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازين باره
نشان نيافت کسي از صداي يک جانور
نه از نباح کلاب و نه از نبوح يهود
نه از نهيق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخ گل آوا برآورد تندر
دميد مهر جهانتاب از کرانه چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سيسنبر
فلک فکند ز سر طيلسان راهب و دوخت
به سفت همچو يهودان ز خور قواره زر
هزار پشه سيمين به چرخ گشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اکار
برون شدند ز در همچو روزهاي دگر
کشيده پيل به سفت و گرفته داسه به دست
نهاده خيش به گاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسر گواره و گله
به گاو بسته تناتن گو آهن و ايمر
پي درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دستر
چو خارپشتي آونگ از درخت چنار
به سفت راعيشان از پلاس پاره گذر
به کشتمند تناتن چمان و غافل ازين
که جاي گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هر طرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که گذشتند تيغ بود و تبر
زمين ز سم مراکب چو گوي در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به ذر شدند برآشفته حال و از مويه
فشانده سوده پلپل به ديدگان اندر
سلام نام يکي پير بد در آن باره
فراشت بال که جز چنگ چاره ني ايدر
در ار بر وي ببنديم کار بسته شود
به آنکه در بگشاييم تا گشايد در
گزير نيست کسي را ز حادثات قضا
خلاص نيست تني را ز نايبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پيکان
ز نيش پيکان گر بردمد دوصد عبهر
چو سرنوشت زيان باشد اين ندارد سود
چو کردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هر آنچه چاره سگاليد غير ازين ناقص
هر آنچه ياوه سراييد غير ازين ابتر
بگفت آن دد گوساله خوي سامريان
بتافتند دگر باره روي از داور
يکي درخت کهن سال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوي بن زمردين پيکر
بخفت سايه يزدان فرود سايه آن
زهي درخت که خلد مجسم آرد بر
زهي درخت که هژده هزار عالم را
به زير سايه او کردگار داده مقر
چو شد به خواب يکي اهرمن ز خيل يهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولي زمين درنگي ورا درنگ نداد
که ماه نو بربايد ز آسمان ظفر
دوگام آن دد آهن جگر به کام زمين
چو خار چينه آهن به گاز آهنگر
نبي نريخت ورا خون از آنکه نالايد
به خون روبه چنگال شير شرزه نر
که ناگه از طرف دز يکي غبار بخاست
بر آن صفت که نهان گشت توده اغبر
نشسته ديوي بر بادپا و اينت شگفت
که ديو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کيفرستان ازين کافر
شنيده يي که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عمر
ز روي طيش چنين گفت آفتاب قريش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا به کسي کش خداي هر دو جهان
چو من ستايد و او هر دو را ستايشگر
سحرگهان که شهنشاه باختر در چشم
به ميل خط شعاعي کشيد کحل سهر
هزار شاهد چشمک زن از نظاره او
نهفت چهره سيمين به نيلگون معجر
ز بيم ترک ختن روميان زنگي خوي
نهان شدند عرب وار در سيه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتياي چشم ظفر
کجاست مردمک ديدگان حق بينم
که هست سرمه کش ديده جلال و خطر
کجاست شير حق آن کو به صد هزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خيره شام و سحر
جواب داد يکي کاي فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم ديده خطر
دو چشم حق نگر خويش بسته از عالم
که هيچ کس به جز از حق نبايدش به نظر
گشوده اند از آن روي صعودگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمي روز
دو عبهرش شده تاري دو نرگسش مغبر
شده دو جزع يماني دو حقه ياقوت
شده دو نرگس شهلا دو لاله احمر
کسي که مکه غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمه مکي کشد ز بيم حسر
کسي که چشمه آتش فشان به چشمش تار
ز چشم چشمه آبش روان ز بيم حر
رسول گفت گرش سوي من فراز آريد
منش ز چشمه حيوان کنم بصير بصر
يکي روان شد و دست علي گرفت به دست
ز دستگيري او دست يافت بر اختر
علي ز چهر پيمبر شدش جهان بين باز
اگر چه ديده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطفي ز چشمه نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختري که باخترش مهچه ناصيه ساي
بدو سپرد و سراييد کاي بلند اختر
بپو بپهنه که اين رزم را تويي شايان
بچم به عرصه که اين عزم را تويي از در
ولي بار خدا باره راند زي باره
درفش کينه فروکوفت بر در خيبر
نهاده دل به تولاي احمد مختار
سپرده جان به عنايات خالق اکبر
يکي ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهاي سور
چو بر شمايل حيدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ريخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کيي
سرود حيدره ام شير حق بشير بشر
مراست دخت نبي جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبيه پدر
مران يهود از آن گفته گشت آشفته
چو کفته نازش بر رخ دويد خون جگر
به مويه گفت خود اين گرد ايلياست کزو
به پور عمران گيهان خداي داد خبر
سپس ز باره يکي ديو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از يکي مادر
دو اسبه راند به آهنگ کين شير خداي
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
ز خشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پي
دلش ز کينه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زير ابر سياه
نهاد بر زبر ترک آهنين مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خديو
تو گفتي از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر ميل خود سنگ گران
بسان گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کين شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگيخت رخش آهن سم
چنان ز کينه برآميخت تيغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بي آرام
که شد ز تابش اين روي چرخ پر اخگر
هژبر بيشه دين آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجه کين آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تيغ راند شير خدا
که کرد برق پرندش ز سنگ خاره گذر
به امر ايزد دادار جبرئيل امين
اگر نگستردي زير تيغ شد شهپر
اگر نه ميکائيلش بداشتي ايمن
اگر نه اسرافيلش بداشتي ايسر
بر آن مثال که پيکان گذر کند ز پرند
ز گاو و ماهي بگذشتيش پرنداور
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمين به فلک چون دعاي پيغمبر
گرازي از کف شيرخدا به گاه گريز
به زخم گرزه خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سليمان به خاک و اهرمني
چو باد برد و پريوار شد نهان ز نظر
خديو نيو چو پران شهاب از پي ديو
بشد ز بهر سپر سوي باره راهسپر
در حصار ببستند چل يهود عنود
بر آن که باره علم محمدي را در
مگو حصار يکي آسمان کز افرازش
عيان شدي چو يکي گوي توده اغبر
ز بس متانب آسيب گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز باره اش که دو صد ره بر از سپهر برين
به يک مثابه نمودي دو گاو زير و زبر
چنان رفيع که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتي ز بلندي فروغ هفت اختر
عيان ز شيب فصيل وي آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هر آنکه ساکن آن قلعه از صغير و کبير
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبره آن حصار بود ممر
همه خيبر ز تربيع هرمز و کيوان
همه بصير به تثليث زهره ازهر
فراز کنگر عاليش امتان کليم
هزار مرتبه در پايه از مسيحا بر
ز حمل جثه آن باره خسته گاو زمين
بر آن مثال که در زير بار لاشه خر
رسيد بر در آن باره شرزه شير خداي
گرفت حلقه در را به چنگ زور آور
به قدرتي که در آويختي اگر با کوه
چو تار کارتن از هم گسيختيش کمر
به نيرويي که اگر چنگ در زدي به سپهر
شدي چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتي که اگر گوي خاک بگرفتي
چو مغز خصم پريشان شدي ز يکديگر
دري چنان را با قوتي چنين افکند
ز سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر
غريو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفير خاست ز بوم و نفير خاست زبر
بيل و بيلک و شمشير و خنجر و خنجير
به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر
به پيلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبين
به پيلپا و يک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شير و غافل ازين
که کس نبندد با خاشه سيل را معبر
چو تندسيل که آيد ز کوهسار فرود
دمان به باره برآمد خديو شير شکر
ز آفتاب حوادث نيافتند يهود
به غير سايه زنهار شاه هيچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و کمر
ز در و گنج و ضياع و عقار و مال و حشم
ز زر و سيم و مراع و مواش و خيل و حشر
ز ناق هاي مرصع زمام از ياقوت
ز باره هاي مکلل لگام از گوهر
گزيده گزيت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزيت و جسته ز صد هزار خطر
امين ملک خدا دادشان امان و سرود
که هر که ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار يک سطبر هيون
بريد هر يک و زين جايگه کنيد سفر
صفيه زاده حي بن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو يکي اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرين قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوي رسول تا سازد
مفرحي دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پري را ز رزمگاه و پري
بشد بسان پري ديده تابش ازمنظر
رسول شد چو ز بيرحمي بلال آگه
هلال وار بکاهيدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردي
دلت ز آهن و پولاد و روي بود مگر
تو آهنين دل و اين ماهرو پري سيما
بلي نمايد ز آهن پري به طبع حذر
پس از زماني چون آن پري به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که اي ماه ياسمين سيما
سيه چراست رخت همچو برگ ليلوپر
گشود بسد و اين گونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حيدر صفدر
بدم به گوشه تختي نشسته چون بلقيس
بسان مرغ سليمان به تارکم افسر
که ناگهان چو يکي صرع دار آشفته
که از مشاهده ديو لرزدش پيکر
زمين باره بلرزيد و باژگون شد بخت
چو زورقي متلاطم ميان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابه تو يافت شکار
شکافت ماه جبينم ز پايه کرکر
وزان کرانه هژير خدا امام هدي
چو بسته ديد به ياران ز کنده راه گذر
فرود کنده يکي ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نيلگون منظر
شکسته رهگذر سيل را يهود عنود
که تا ز آب نمايند دفع تند آذر
گرفت حلقه در را به چنگ شير خداي
ز در نمود مر آن ژرف کنده را معبر
از آن سبب که در ازاي در به قول درست
يکي به دست ز پهناي کنده بد کمتر
ميان کنده به استاد مرتضي آونگ
گشاده روح امين زير پاي شه شهپر
شدند يثربيان پي سپر به نزد رسول
که هان نظاره نما دست ساقي کوثر
رسول گفت يکي پاي او کنيد به چشم
که هيچ گوش سراين را نمي کند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خيبر گير
سوي محيط گراييد بحر پهناور
نبي چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جان کشد در بر
علي به صفحه کافور گشت لؤلؤبار
به مشک و غاليه آميخت دان هاي درر
نبي سرودش کاي آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستي کون را مصدر
چرا ز قرب من آميختي به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگيختي ز جزغ غرر
نه روز چون که برآيد نهان شود کوکب
نه مهر چون که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل گهربار مرتضي و سرود
که اي زبار خدا کاينات را سرور
نه طرف گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان ريان شود ز سعي مطر
نه اشک ابر لآلي شود به کام صدف
نه آب جوي زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بيش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرين و لاله و نستر
چو عشرتي که دو چشم گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبير و شبر
صبا که روحش شادان زياد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزني که خداوند نامه آن را نام
چنين فشانده درين داستان ز کلک گهر