در تغزل و تشبيب

بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر
يارب چکند يک دل با اين همه دلبر
آن مي بردش از چپ و اين مي کشد از راست
مسکين دلکم مانده در اين کشمکش اندر
گه مي کشدش اين به دو ابروي مقوس
گه مي کشدش آن به دو گيسوي معنبر
اين مي کندش صيد بدو تافته چوگان
آن مي نهدش قيد به دو بافته چنبر
اين مي کشدش گه به رخ از ابرو شمشير
آن مي زندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهي غمش از شوق سريني شده فربه
گاهي تنش از عشق مياني شده لاغر
گه تاب برد آن يکش از تاب دو سنبل
گه خواب برد آن يکش از خواب دو عبهر
گه مي چرد از زلف بتي سنبل بويا
گه مي خورد از لعل لبي قند مکرر
مسکين دلکم راکه خدا باد نگهدار
خود را نتواند که نگهدارد در بر
بيند لب آن را لبش از غصه شود خشک
بيند رخ اين را رخش از گريه شود تر
گه طره آن بيند و اندوه کند ساز
گه غره اين بيند و فرياد کند سر
گه موي مهي بيند بر روي پريشان
از مويه به خود پيچد چون موي بر آذر
گه خال بتي بيند چون عود بر آتش
واهش ز درون خيزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهي جاي کند در شکن زلف
چون خال گهي پاي نهد بر رخ دلبر
من اين دل سودازده بالله که نخواهم
بيرون کشمش با رگ و با ريشه ز پيکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سيم
کامروز همم سيم به کار آيد و هم زر
ور کس به زر و سيم دل از من نستاند
بشتابم و سودا کنمش با دل ديگر
ني ني غلطم کس دل ديوانه نخواهد
ديوانه بود هر که به ديوانه کند سر