در ستايش زهره زهراي آسمان شهرياري عزيزالدوله که شاهنشاه ماضي را بهين دختر و خسروغازي را گرامي خواهر فرمايد

اي طره مشکين تو همشيره قنبر
وي خال سيه فام تو نوباوه عنبر
دنباله ابروي تو در چنبر گيسو
چون قبضه شمشير علي در کف قنبر
بر چهره تو طره مشکين تو گويي
استاده بلال حبشي پيش پيمبر
من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم
چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر
گيسوي تو بر قامت رعناي تو گويي
ماري سيه آويخته از شاخ صنوبر
زنهار که گويد که پري بال ندارد
اينک رخ خوب تو پري زلف تواش پر
پرسي همي از من که لب من به چه ماند
قندست لب لعل تو گفتيم مکرر
خواهم شبکي با تو به کنجي بنشينم
جايي که در آنجا نبود جز مي و ساغر
بر کف قدحي باده که امي ز فروغش
برخواند از الفاظ معاني همه يکسر
وز پرتو جامش بتوان ديد در ارحام
هر بچه که زايد پس ازين تا صف محشر
آنقدر بنوشيم که مي در عوض خوي
بيرون جهد از هر چه مسام است به پيکر
من خنده کنان خيزم و بر روي تو افتم
چون ماه تو در زير و چو مريخ من از بر
هي بويمت و هي زنم از بوي تو عطسه
هي بوسمت و هي خورم از بوس تو شکر
چندان ز نمت بوسه که سر تا قدمت را
از بوسه نمايم چو رخ خويش مجدر
اي طره مشکين تو با مشک پسر عم
وي چهره سيمين تو با سيم برادر
چشم و مژه ات هيچ نگويم به چه ماند
ترکي که شود مست و برد دست به خنجر
مسکين دلکم چون رهد از چنبر زلفت
در پنجه شاهين چه برآيد ز کبوتر
رفتم به ميان تو کنم رخنه چو يأجوج
بستي ز سرين در ره من سد سکندر
پيوسته زمين تر شدي از آب رخ تو
گر آب رخت را نبدي شعله آذر
رخساره نمودي و دلم بردي و رفتي
مانا صنما از پريان داري گوهر
زلف تو به روي تو سرافکنده ز خجلت
بنيوش دليلي که نکو داري باور
زنگي چو در آيينه رخ خويش ببيند
شرم آيدش از خويش و به زانو فکند سر
جز بر رخ زردم مفکن چشم ازيراک
بيمار غذايي نخورد غير مزعفر
گر صورت باز شدي از حسن مجسم
مژگان تو چنگش بدي و زلف تو شهپر
هر گه فکنم چشم برآن کاکل پيچان
هر گه که زنم دست برآن زلف معنبر
زين يک شودم مشت پر از کژدم اهواز
زان يک شودم چشم پر از افعي حمير
يک روز اگرت تنگ در آغوش بگيرم
تا صبح قيامت نفسم هست معطر
منگر به حقارت سوي قاآني کز مهر
شد مشتري دانش او زهره کشور
دخت ملک ملک ستان آسيه سلطان
کش عصمت و عفت بود از آسيه برتر
او جان شه و مردمک ديده شاهست
زانروست عزيزش لقب از شاه مظفر
جز دامن شاهش نبود جايگه آري
جز در دل دريا نبود مسکن گوهر
چون چهره نهد شاه به رخسارش گويي
از چرخ درآمد به زمين برج دو پيکر
هر صبح که رخسار خود از آب بشويد
هر قطره از آن آب شود مهر منور
فربه شود از قرب شهنشاه اگر چه
نزديکي خورشيد کند مه را لاغر
اي زينت آغوش و بر داور دوران
کز صورت تو معني جان گشته مصور
خيزد پي تعظيم رخ خوب تو هر روز
خورشيد ز گردون چو سپند از سر مجمر
از نور تو در پرده اصلاب توان ديد
ايمان ز رخ مؤمن و کفر از دل کافر
تو مرکز حسني و ملک دايره جود
زانست ترا جا به دل شاه دلاور
شه را تو به برگيري و بسيار عجيبست
مرکز که همي دايره را گيرد در بر
گويند ملک مي نخورد پس ز چه بوسد
لبهاي تو کش نشوه ز مي هست فزونتر
در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند
همچون پري از ديده نهان گردد دفتر
انصاف ده امروز بغير از تو که دارد
مهتاب به پيراهن و خورشيد به معجر
مامت بود آن شمسه ايوان جلالت
کز بدر رخش جاي عرق مي چکد اختر
وز بس که بر او عفت او پرده کشيدست
عاجز بود از مدحت او وهم سخنور
تنها نه همين پوشد رخساره ز مردان
کز غايت عصمت ز زنانست مستر
از حجره برون نايد الا به شب تار
تا سايه همش نيز نبيند به ره اندر
در آينه هر گه نگرد عکس رخ خويش
بيگانه شماردش رود در پس چادر
جز او که بر او پرده کشد عصمت زهرا
مردم همگي عور درآيند به محشر
در بطن مشيت که خلايق همه بودند
نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
او در کنف فاطمه دور از همه مردم
محجوب بد اندر حجب رحمت داور
گويي که خديجه است هم آغوش محمد
زيرا که بتولي چو ترا آمده مادر
اي دخت شه اي مردمک چشم شهنشاه
اي همچو خرد کامل و چون روح مطهر
بي پرده برون آ که کست روي نبيند
بنيوش دليل و مشو از بنده مکدر
گويند حکيمان که رود خط شعاعي
از چشم سوي آنچه به چشمست برابر
تا خط شعاعي به بصر باز نگردد
در باصره حاصل نشود صورت مبصر
حسن تو به حديست که آن خط ز رخ تو
برگشتنش از فرط وله نيست ميسر
مشاطه حسن تو بود سلطان آري
هم مهر ببايد که کند مه را زيور
چون شانه کند موي ترا جيب و کنارش
تا روز دگر پر بود از نافه اذفر
چون روي ترا شويد و سايد به رخت دست
في الحال برويد ز کفش لاله احمر
از جنت و کوثر نکند ياد که او را
رخسار و لب تست به از جنت و کوثر
تا از اثر ناميه هر سال به نوروز
بر فرق نهد لاله کله گوشه قيصر
آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال
از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر