در ستايش پادشاه ماضي محمد شاه غازي طاب الله ثراه گويد

الحمد که از موهبت ايزد داور
زد تکيه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماس فشان شد فلک از ژاله بيضا
ياقوت نشان شد چمن از لاله احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواري
زانگونه که درويش به دامان توانگر
در لاله و گل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهيم بن آزر
نرگس به جمال گل خيري شده خيره
زانگونه که بيمار کند ميل مزعفر
لاله چو يکي حقه بيجاده نمودار
در حقه بيجاده نهان نافه اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشيزه يي اندر پس چادر
از بوي مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غاليه و بسد و عنبر
وقتست که در روي در آيد کره خاک
چون شاخ گل از نغمه مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرين و شقايق
چون روز به شب ساحت باغست منور
بر کوه همي لاله حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعله آذر
از لاله چمن تا سپري معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگري مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخن چيني بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکس گل و لاله پديدار
زانگونه که عکس مي گلرنگ ز ساغر
دل گر به بهاران شده خرم عجبي نيست
کاو نيز هم آخر بودش شکل صنوبر
پيريست جوانبخت که از بخت جوانش
کيهان کهن سال جواني کند از سر
آن خال سياهست بر اندام شقايق
يا هندوي شه مشک برآکنده به مجمر
داراي جوانبخت محمد شه غازي
کز صولت او آب شود زهره اژدر
گردي ز گذار سپهش خاک مطبق
موجي ز سحاب کرمش چرخ مدور
شيپور نظامش نه اگر صور اسرافيل
خيزد ز چه از نفخه او شورش محشر
اي گوهر تو واسطه عقد مناظم
اي دولت تو ماشطه شرع پيمبر
گه زلزله از حزم تو بر پيکر الوند
گه سلسله از عزم تو بر گردن صرصر
گويي مه نو گشته ز کوه احد آونگ
وقتي که حمايل شودش تيغ به پيکر
گردي که ز نعلين تو خيزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماري شده از کوه سراشيب
فتراک تو آويخته از زين تکاور
تنگست فراخاي جهان بر تو به حدي
کت نيست تمايل به چپ و راست ميسر
سيمرغ که بر قله قافست مطارش
گنجش ندهد لانه عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خيزد از آنست که دينار
هست از فزع جود تو با گونه اصفر
جز تيغ تو که چشمه فتحست که ديده
ناري که شود جاري از آن چشمه کوثر
بأس تو نگهداشته ناموس خلايق
چندان که اگر سير کني در همه کشور
يک قابله اندر گه ميلاد مواليد
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نيران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو اي شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تيغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دريا شود از تف حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابي نشود تر
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
اي بر ملکان از ملک العرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقليم
امروز به تخت تو بود بالش کشور
امروز تويي چرخ خلافت را خورشيد
امروز تويي بحر رياست را گوهر
امروز تويي کز فزع چين جبينت
در روم نخسبد به شب از واهمه قيصر
امروز تويي کز غو شيپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب ميسر
امروز ز تو تخت مهي يافته زينت
امروز ز تو تاج شهي يافته زيور
امروز تويي آنکه ز شمشير نزارت
بخت تو سمين گشت و بدانديش تو لاغر
امروز تويي آنکه مهين گنبد گردون
در جنب اقاليم تو گوييست محقر
فرداست که تاريک کند چون شب ديجور
گرد سپهت ساحت کشمير و لهاور
فرداست که در روم به هر بوم ز بيمت
فرياد زن و مرد کند گوش فلک کر
فرداست که شيپور تو از ساحت خوارزم
از ياد برد طنطنه نوبت سنجر
فرداست که گيتي شودت جمله مسلم
فرداست که گيهان شودت جمله مسخر
اي شاه ترا موهبتي هست ز يزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فرونتر
ناگفته هويداست ولي گفتنش اولي است
تا گوش مزين شود و کام معطر
پيريست جوانبخت که از بخت جوانش
گيهان کهن سال جواني کند از سر
صدريست قدر قدر که با جاه رفيعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صيد کند جمله جهان را
چون چنگل شاهين که کند صيد کبوتر
در پيکر اقليم تو جانيست مجسم
در کالبد ملک تو روحيست مصور
زيبد که بدو فخر کني بر همه شاهان
زانگونه که از همرهي خضر سکندر
تکرار کنم مدح تو شاها که مديحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آني تو که در روز وغا آتش خشمت
کاري کند از شعله کين با تن کافر
کز سهم تو بي پرسش يزدان به قيامت
از سوق سوي نار گريزد چو سمندر
زانرو که يقين دارد کز فرط عنايت
در خلد ترا جاي دهد ايزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نمايد
چون چهر من از ثابت و سياره مجدر
خاک قدمت باد چو روي من و گردون
پر آبله از بوسه شاهان فلک فر