در زمان وليعهدي شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه غازي خلدالله ملکه فرمايد

الا اي خميده سر زلف دلبر
که همرنگ مشکي و همسنگ گوهر
چو فخري عزيز و چو فقري پريشان
چو کفري سياه و چو ظلمي مکدر
همه سايه در سايه يي همچو بيشه
همه پايه در پايه يي همچو منبر
به شب شمع و مه ديدم اما نديدم
شب تيره در شمع و ماه منور
شميمي که از تارهاي تو خيزد
کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپريشدت باد بر چهر جانان
پريشيده گردند دلها سراسر
بلي چون پريشان شود آشياني
درافتند بر خاک مرغان بي پر
ز شرمي فرومانده در چهر جانان
به عجزي سرافکنده در پاي دلبر
به طرزي که در پيش جبريل شيطان
بر آنسان که در نزد کرار قنبر
قضاکاتبست و نکويي کتابت
رخ يار من صفحه تار تو مسطر
چو ديدي که با جبرئيلي مقابل
چو مشکي که با سيم نابي برابر
دخاني تو وان رخ فروزنده آتش
بخاري تو وان چهره خورشيد انور
ترا عود بابست و ريحان پسر عم
ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافه چين
به شکل افعي و زهر تو مشک اذفر
به خورشيد گه سجده آري چو هندو
به بتخانه گه چهره سايي چو کافر
به ترکيب سر زان مدور نمايي
که شخص و تن نيکويي راتويي سر
به خورشيد گردي از آني به رشته
به فردوس خسبي از آني معطر
ترا تا به عنبر همانند کردم
همه قيمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگي آتش افروز ماني
که خم گشته دم مي دمند اندر آذر
و يا چون دو هندو که اندر بر بت
به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و يا چون دو کودک که نزد معلم
سبقهاي مشکل نمايند از بر
به دفتر شبي از تو وصفي نوشتم
همان دم پريشان شد اوراق دفتر
سيه چادري را به ترکيب ماني
کش از رشته جان بود بند چادر
غلام وليعهد از آني ز دستي
سراپرده بر روي خورشيد خاور
وليعهد شاه جهان ناصرالدين
که دين ناصرش باد و داورش ياور
چنان دوربين است حزمش که داند
به صلب مشيت قضاي مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا
به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او يک فلک عقل مدغم
به هر عضو او يک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش
بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شيرين
گر از نطق او خلق مي گشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملايک
گر از راي او تاب مي جست گوهر
تعالي الله از توسن برق سيرش
که از نسل بادست و از صلب صرصر
دم افشاند و روبد اجرام انجم
سم افشارد و کوبد اندام اغبر
عرق ريزد از پيکرش گاه پويه
چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را برنهي زين
چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلک تاز و مه سير و که کوب و شخ بر
کم آساي و پر تاب و ره پوي و رهبر
به شب بيند اوهام اندر ضماير
چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنان گرم برگرد آفاق گردد
که پرگار بر گرد خط مدور
به آني چنان ملک هستي نوردد
که باره عدم را نمايان شود در
فلک را گهي بسپرد چون ستاره
زمين را گهي طي کند چون سکندر
تنش کشتي و قلزمش دشت هيجا
دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن
ولي لنگرش بادبان وار رهور
زهي هر چه جويي ز بختت مسلم
خهي هر چه خواهي ز چرخت ميسر
ز گردون جلال تو صد باره افزون
ز هستي رواق تو يک شبر برتر
مگر خون همي گريد از هيبت تو
کزين گونه سرخست روي غضنفر
جنين در رحم گر جلال تو ديدي
ز شوق تو يک روزه زادي ز مادر
گوان را ز پيکان تيرت به تارک
يلان را از آسيب گرزت به پيکر
شود خود صد چاک برسان جوشن
شود درع يک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمان کاب نوشي
شود جام بلور ياقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب ديدم
برهنه تن و خون چکان و مجدر
تنش همچو کشتي لبالب ز جانها
فرومانده در ژرف بحري شناور
سحر گشت تعبير آن خواب روشن
چو ديدم به دست تو جانسوز خنجر
الا يا جوانبخت شاهي که داري
ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ايدون
تو شاهي و خسرو شهنشاه کشور
چو فيروزي و فتح و اقبال دايم
ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد
نه در خانه خان و نه در قصر قيصر
جهاننده توسن از شط گردون
گذارنده نيزه از خط محور
چو سنجيدش ايزد به ميزان هستي
فزون آمد از آفرينش سراسر
خلد تيرش آنگونه در سنگ خارا
که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک
که در آب ماهي در آتش سمندر
تف ناري از قهر او هفت دوزخ
کف خاکي از ملک او هفت کشور
الا يا وليعهد داراي دوران
الا يا دو بازوي شاه مظفر
به مدح تو قاآني الکن نمايد
بر آنسان که حسان به نعت پيمبر
پس از ديگران گفت مدح تو آري
مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنبل آيد به گلزار سوري
پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبيا جست احمد
خلافت پس از ديگران يافت حيدر
شوي گر توام ناصر بخت قاصر
وگر ياورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جايي رسانم
که روح القدس گويد الله اکبر
الا تا همي حرف زايد ز نقطه
الا تا همي فعل خيزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضماير
چو فاعل در افعال معلوم مضمر