در ستايش کهف الاداني و الاقاصي وزير بي نظير جناب حاجي آقاسي رحمة الله فرمايد

از شب نرفته دوش پاسي دو بيشتر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خويشتن گويان به زير لب
کايدون شب مرا طالع شود سحر
بر بوي آنکه کي خورشيد سر زند
مي رفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تيره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اينکه يار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عرض
از سير دم به دم بس گونگون صور
تمثالهاي نغز باروي تابناک
آورد نو به نو از پشت يکدگر
گفتي نشسته اند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کيوان نموده چهر چون پير منحني
بهرام تفته رخ چون ترک کينه ور
ناهيد و مشتري چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف اين طيلسان بسر
ماهي و گاو را جايي شده مقام
خرچنگ و شير را سويي شده مقر
هم خوشه هم بره بي دانه و سروي
هم کژدم و کمان بي چشم و بي وتر
نسر و سماک او بد جفت و برخلاف
آن رامح اين به عزل آن ساکن اين بپر
گردان بنات نعش گرد جدي چنانک
افلاک را مدار پيرامن مدر
گفتي که آسمان گرديده آسکون
زو ماهيان سيم آورده سر به در
يا ني يکي ارم آکنده از سمن
يا ني يکي صدف آموده از درر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تا کي زمان هجر آيد همي به سر
تا گاه آنکه ماه بنشست بر زمين
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگين صدا جستم فرا ز جا
آسيمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم بر گمان غير اندر دلم هراس
هم با خيال يار اندر سرم بطر
با خوف و با رجا گفتم کيي هلا
کاين وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدي و يا قرين در صلح يا به کين
باري که يي چه يي بنماي و بر شمر
با خشم گفت هي هوش حکيم بين
کآواز آشنا نشناسد از دگر
بگشاي در مايست تا بنگري که کيست
اي دلت منتظر اي جانت محتضر
در باز کردمش حيران و تن زده
تا بنگرم که کيست آن دزد خانه بر
چون بنگريستم دزديده زير چشم
ديدم که بود يار آن ترک سيمبر
از شوق مقدمش چرخي زدم سه چار
مي خواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخ بخ درآ درآ
اي شمع کاشغر اي سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکن کله هين برگشا کمر
بنشست و برفکند از روي دلبري
زان چهر دلستان آن زلف دل شکر
گفتي طلوع کرد در آن فضاي تنگ
يک چرخ مشتري يک آسمان قمر
خالش به تيرگي آزرم زنگبار
چهرش به روشني آشوب کاشغر
قد يک بهشت سرو رخ يک سپهر ماه
اين ماه سرو چرخ آن سرو ماه بر
از زلف خم به خم يک شهر بند و دام
از چشم باسقم يک دهر شور و شر
سنگيش در بغل باغيش در رخان
کوهيش در ازار موييش در کمر
لب يک بدخش لعل خط يک تتار مشک
لعلي گهرفشان مشکي قمر سپر
رخسار و زلف او جبريل و اهرمن
گفتار و لعل او ياقوت و نيشکر
ياقوت را بود گر نيشکر بدل
جبريل را بود گر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتي که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نيشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشين از پاي تا به سر
شايد که تاجري از شرم پيکرش
در پارس ناورد ديباي شوشتر
باري نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داري به چهر من تا کي نظر هلا
برخيز و برفکن در کار مي نظر
بي نقل و بي نبيد دل را رسد حزن
بي جام و بي قدح جان را بود خطر
گرچه بود گنه منديش و مي بده
با فضل کردگار جرمست مغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پيش
زان جوهر خرد زان پايه ظفر
زان مي که مور ازو گر قطره يي خورد
در حمله برکند چنگال شير نر
زان مي که گر فروغش افتد به شوره زار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان مي که جسم ازو يکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عين از شيشه بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغري پر کرد ديگري
بر من بداد و گفت اي مرد هوشور
از مي شدن خراب آيد نکو ترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طريق فقر
مقبول تر بود چندان که بي خبر
منظور چون يکيست از اين همه برون
با اين رمه چري تا کي به جوي و جر
تن خانه فناست ويران شدنش به
جان آيت بقاست آباد خوبتر
در پيش عاشقان هستي بود وبال
در کيش بيدلان مستي بود هنر
تن کوي خواهشست دل کاخ آرزو
زين کوي شو برون زين کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عيشها کني
بتواني ار گذشت زين عيش مختصر
از خويش درگذر گر يار بايدت
تا هستي تو هست يارست مستتر
در جلوه گاه دوست بود تو شد حجاب
اين پرده برفکن آن جلوه درنگر
از قيد هست و نيست وارسته شو هلا
گر در حريم دوست بايدت مستقر
وارستگي بهست از قيد کفر و دين
وارستگي خوشست از فکر نفع و ضر
زين چار مادرت بايد گريختن
خواهي مسيح وش گر رفت زي پدر
هر کس طلب کند با يار خرگهي
وصل مدام را در شام و در سحر
سوداي عم و خال دارد همي وبال
برخيز و از جهان بگريز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پاي
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان داني کنون کي است
مولاي نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش درياي عز و مجد
گيهان داد و دين دنياي فال و فر
آقاسي آنکه هست شخصش درين جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فيض ابر نازل به خار و گل
فيضش چو نور مهر شامل به خشک و تر
از کاخ قدر او طاقيست نه رواق
از ملک جاه او شبريست بحر و بر
نفس شريف اوست گر هيچ جلوه کرد
تأييد آسمان در کسوت بشر
هر چند بوالبشر نسرايمش وليک
امروز خلق را باشد همي پدر
بر ياد قهر او سم زايد از عسل
وز باد مهر او گل رويد از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قويترست
از رمح سام يل از تير زال زر
او قطب وقت و دهر گردان به گرد او
چونان که نه فلک پيرامن مدر
دل در هواي او نينديشد از جنان
جان با ولاي او نهراسد از سقر
بر هر چه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هر چه حکم اوست اذعان کند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمين
آنجا که قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با راي روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کين
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجا که تيغ اوست از امن ني نشان
آنجا که کلک اوست از ظلم ني خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جايي نمانده است از ظلم و کين اثر
کلک و کفش بس است تا روز واپسين
ميزان داد و دين رزاق رزق بر
اي صدر راستين اي بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ايدون که در کف يزدان وديعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون مني، هشيار نکته دان
در عهد چون تويي بردن چنين خطر
با آنکه در سخن همواره کلک من
ريزد به يک نفس يک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عيش ساليان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده دار دم
از فکر آب ونان از ياد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمين بود از آب و گل ثمر
جان عدوي تو از اشک ديده گل
جاه حبيب تو از اوج ماه بر