در ستايش پادشاه جمجاه ناصرالدين شاه غازي طال الله بقاه و تال الله مناه در زمان وليعهدي فرمايد

تمام گشت مه روزه و هلال دميد
هلال عيد به ماهي تمام بايد ديد
بنوش جام هلالي به ياد ابروي يار
که همچو ابروي يار از افق هلال دميد
لب سؤال ببند و دهان خم بگشاي
که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنيد
ز زاهدان چه سرايي به شاهدان بگراي
بس است نقل و روايت بيار نقل و نبيد
رسيد عيد و گذشت آن مهي که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه مي گرديد
بريز خون صراحي که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صيام بريد
جراحتي به دل از روزه داشت شيشه مي
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکيد
مگر هلال درين ماه روزه داشت چو من
که گونه زرد شدش از ملال و پشت خميد
نشان داغ وليعهد اگر نداشت هلال
چرا ز ديدن او رنگ آفتاب پريد
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسيد
اگر چه قافيه يابد خلل ولي به مثل
چو گل نباشد در باغ هم خوشست خويد
دو زلف داشت مهم چون دو شب برابر روز
ويا دو هندوي عريان مقابل خورشيد
چو نقطه دهنش تنگ و در وي از تنگي
سخن چو دايره برگرد خويش مي گرديد
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوي ساج به ميدان عاج مي غلطيد
غرض بيامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال من پرسيد
چه گفت گفت که ماه صيام شد سپري
وز آسمان پي قتلش هلال تيغ کشيد
بيار باده که از عمر تا دمي باقيست
به عيش و شادي بايد همي چميد و چريد
رفيق تازه بجوي و رحيق کهنه بخواه
که بحر رنج و فنارا کناره نيست پديد
بدادمش قدحي مي که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دويد
مئي چو کاهربا زرد و کف نشسته بر او
چو در حديقه بيجاده شاخ مرواريد
و يا تو گفتي در بوستان به قوت طبع
همي شکوفه بر اطراف سندروس دميد
چو مست گشت وليعهد را ثنايي گفت
که چرخ در عوض کام گام او بوسيد
روان نصرت و بازوي فتح ناصر دين
که هر چه تيغش بگرفت خامه اش بخشيد
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه دريد
شها تويي که گه حشر مست برخيزد
ز جام تيغ تو هر کاو شراب مرگ چشيد
تويي که کان هنر راست خامه تو گهر
تويي که قفل ظفر راست خنجر تو کليد
سر سنان تو ضرغام مرگ راناخن
زه کمان تو بازوي فتح را تعويد
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجه مهر
ز رشک روي تو از بسکه پشت دست گزيد
وجود حاصل چندين هزار ساله فروخت
بهاي آن مه يک روزه طاعت تو خريد
مگر که گيتي غارست و تو رسول که چرخ
به گرد گيتي چون عنکبوت تار تنيد
مگر شراره تيغ تو ديد روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزيد
مشام غاليه و مغز مشک يافت ز کام
نسيم خلق تو تا بر دماغ دهر وزيد
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار مي پيچيد
چو ديد منتقم قهرت آن کژي ز کمان
فکند زه به گلوي و دو گوش او ماليد
چه وقت طاير تير تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل ميان خون نطپيد
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شير فتح ز پستان ناوک تو مکيد
هماره تا که در آفاق هست پست و بلند
هميشه تا که در ايام هست زشت و پليد
چو دهر در کنف دولتت بيارامد
هر آن کسي که چو دولت ز دشمن تو رميد