در شکايت از ممدوح پيش و مدح يکي از احباء خويش که مکني به ابوالفضل است فرمايد

دهر چون نيرنگ سازد چرخ چون دستان کند
مغز را آشفته سازد عقل را حيران کند
آن کلاه نامرادي بر سر دانا نهد
اين قباي کامراني در بر نادان کند
گاه آن بر خواري دانا دو صد بهتان زند
گاه اين بر ياري نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بيند لباس عبقري
تارتارش رابه سختي اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر يابد پلاس ديلمي
موي مويش را به نرمي توزي و کتان کند
گه به کين ناصر خسرو فرو بندد کمر
تامر او را در بدخشان محبس از يمگان کند
گه سعايتها کند درباره مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نمايد انوري را سخره اوباش بلخ
تيره راي روشنش را چون شب تاران کند
گه کند فردوسي فردوس فکرت را غمين
تا مر آن ميمندي ناپاک را شادان کند
گاه در بزم اميري لؤلؤي همچون مرا
همچو لالا زير دست لولي کرمان کند
تا نپنداري کنون کفران نعمت مي کنم
نعمتي ناچار بايد تا کسي کفران کند
چون کند کفران نعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بي انعام گويد شکر بي احسان کند
گر سگي يک هفته بر خواني نيابد استخوان
از پي تحصيل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمي آخر کم از سگ نيست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضي بدم بالله به جاي نان خشک
مير ديرينم غذا از پاره ستخوان کند
تا نگويد جاهلي در حق من کاين ناسپاس
از چه ترک مير ديرين از در عصيان کند
کس شنيدستي چو من هر بامداد از فرط جوع
قرصه خورشيد تابان را خيال نان کند
کس شنيدستي چو من بي خرگه و بي سايبان
در صحاري جايگه ايام تابستان کند
کس شنيدستي چو من در سرد فصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پيکر عريان کند
کس تواند صد هزاران نامه آرايد چو من
در مديح خواجه هر يک را دوصد عنوان کند
دوش گفتم با خرد کاي آفتاب همتت
خاک را بيجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا يکي برق سحابي گر همي بينم ز دور
جان عطشانم گمان چشمه حيوان کند
با چنين شعري که گر بر خاره برخواند کسي
لب گشايد وافرين بر قدرت يزدان کند
کيست تا درد درون و زخم بيرون مرا
از کرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کيست کز نيشم نمايد نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبي کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کليم و خامه راثعبان کند
عقل گفتا حل اين مشکل نيارد کرد کس
هم مگربوالفضل راد از فضل بي پايان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشيد سازد قطره را عمان کند
آنکه رايش در اصابت خنده بر بيضا زند
آنکه نطقش در فصاحت گريه بر سحبان کند
آنکه نبال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تيرتوزي از رگ شريان کند
آنکه معمار رضايش از پي اهل وفاق
صدهزاران باغ سوري از تف نيران کند
دست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عيسي مريم بود
راي او اثبات دست موسي عمران کند
خلق و خويش را نظر کن تا بداني کاسمان
هم ز خاک ري تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عاليش را
قبله احرار سازد کعبه ايمان کند
آسمان قدرا روا باد فريدي همچو من
خنده بر کار جهان و گريه بر سامان کند
چون پسندي کاسمان در دولت صابحقران
بي قريني چون مرا دست افکن اقران کند
آنکه قهر و خشمش اندر چشم و جسم بدسگال
روح را سندان نمايد مژه را پيکان کند
باش تاختلي سمندش از غبار کارزار
طرح گردوني دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بيني ز لاش شير مردان ختن
ديو و دد را تا قيامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شيپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بيم جان افغان کند
باش تا شيران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتي را شير در پستان کند
سعيها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قيروان تا قيروان سلطان کند
تا همي گوي زمين زير فلک ساکن بود
تا همي خنگ فلک گرد زمين جولان کند
از اميران باج گيرد جان ستاند برخورد
بر دليران ملک بخشد زر دهد فرمان کند