در ستايش شهنشاه ماضي محمد شاه غازي فرمايد

سرين دلبر من سيم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطيفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
به خاصيت همه گويي که خواب را ماند
درست نقطه سرخي که در ميان ويست
به جام سيمين گلگون شراب راماند
کنار او همه رخشان ميان او همه چين
بدين دو وصف يکي شيخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وي نشان بوسه من
گمان بري کلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خيره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روي يکديگر افتند از دو سو گويي
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب يار سازدش پنهان
سهيل رفته به زير سحاب را ماند
به روي او ز قفا طره نگارينم
غلاله هاي خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسين يا ني نويشته نفرين
به روي غفران يا ني عذاب را ماند
و يا به خرمن نسرين ز بر به شکل کمند
همي نگون شده شاخه سداب را ماند
و يا به قرص قمر برهمي به هيأت مار
به خويش حلقه زده مشک ناب را ماند
و يا به خيمه سيماب رنگ سيمين لون
همي ز عنبر سارا طناب را ماند
و يا به پر حواصل که برزده خرمن
پراکنيده پر غراب را ماند
و يا به برزو برو کتف پور کيکاووس
کمند پر خم افراسياب را ماند
و يا به پهلوي بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خديو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شير دژ آگه بود پياده شاه
به روز جنگ و عدويش کلاب را ماند
به هر کجا که فرازد خيام دولت و فر
بلند گردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسن گويي بود کميت ملک
که ماه يکشنبه به روي رکاب را ماند
نهيب تيغ ملک چيست بوم و جان عدو
که جاي او بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولي به واقعه لعل مذاب را ماند
به شير ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکه شادي خيزست عهد دولت شاه
همي معاينه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهي که حاجب او
بگويد ايدون يوم الحساب را ماند