در ستايش دبير بي نظير ميرزا عبدالله منشي فرمايد

هله نزديک شد اي دل که زمستان گذرد
درو بستان شود و عهد شبستان گذرد
ابر بر طرف چمن گريان گريان پويد
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحر کبک چو از راغ خرامد سوي باغ
طفل گويي به شبستان ز دبستان گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسيم
بس که بر ياسمن و سنبل و ريحان گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب کلنگ
همچو بلقيس که بر تخت سليمان گذرد
از پس ابر چو خور پي سپر آيد گويي
نيل مصرست کزو موسي عمران گذرد
گلبن از باد چو زيبا صنمي باده گسار
مست و سرخوش به چمن افتان خيزان گذرد
تا نگويي به زمستان دل ما داشت ملال
نوبهارست زمستان چو به مستان گذرد
کار مشکل شود آنگاه که مشکل گيري
گرش ز اول شمري آسان آسان گذرد
خاطر خويش منه در گرو شادي و غم
تات بر دل غم و شادي همه يکسان گذرد
قصه کوتاه مرا طرفه پري رخساريست
که پريوار عيان آيد و پنهان گذرد
دل به خطش همه بر کوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر کنج لب از فيض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه حيوان گذرد
دل به خط و لب ودندانش به خضري ماند
که به ظلمات همي بر در و مرجان گذرد
من چو با ديده زار از بر رويش گذرم
ابر آزار تو گويي به گلستان گذرد
جان ز زلفش شود آشفته ولي نيست عجب
که پريشان شود آن کو به پريشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان که همي
در شب تيره شهاب از پي شيطان گذرد
حالي آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه اي بخت سبک بستي رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت اي خواجه نه مجنونم کز بي خردي
شهر بگذارد و بي خود به بيابان گذرد
ميزباني چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کاخر چه به مهمان گذرد
گفتم اي ترک خطا ترک جفاگوي که دوست
بهر پيمانه نبايد که ز پيمان گذرد
قرب سالي بود اي مه که ز بي ساماني
روزگارم همه در طاعت يزدان گذرد
جودي جود خداوند مگر گيرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفان گذرد
خواجه گيتي عبدالله کز فرط جلال
سطح ايوانش از طارم کيوان گذرد
وصف جودش نتوان کرد که ممکن نبود
وصف هر چيز که از حيز امکان گذرد
آفرينش را آن گنج نباشد که دراو
توسن فکرت وي از پي جولان گذرد
ملک دنيا ز پي طاعت دادار گزيد
طالب گنج ببايد که به ويران گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروي اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بيمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بي از سيلي سيل
آنچه از لطمه جود تو به عمان گذرد
فتنه را شايد اگر رستم دستان خوانيم
گر به عهد تو تواند که به ايران گذرد
گذرد بر به بدانديش ز شيوا سخنت
آنچه بر اهرمن از آيت قرآن گذرد
کوه در سايه عزم تو اگر گيرد جاي
همچو انديشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هر که در خاطرش انديشه کفران گذرد
عقل حيرت زده در شخص تو بيند شب و روز
کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رايحه خلق تو يابد به جحيم
حالي از خاطرش انديشه رضوان گذرد
مؤمن از نايره قهر تو بيند به بهشت
حالي از هول سراسيمه به نيران گذرد
بس که لاحول همي خواند و بر خويش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد
همچو دزدي که نمايد ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
بر تن گوي کسي از لطمه چوگان گذرد
تا گريبان تو لاي تو افتاده به چنگ
نيسست دستي که ز انده به گريبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان گل گردد
که برو پيک نظر بر زده دامان گذرد
خشم گيرد خرد از نام عدوي تو چنانک
نام زنديق که در بزم مسلمان گذرد
نگذرد از شهب ثاقيه بر ديو رجيم
آنچه از کلک تو بر صاحب ديوان گذرد
سرورا اي که خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نيسان گذرد
شعر خود را چه ستايم که سخنداني تو
بيش از آنست که در وصف سخندان گذرد
روح خاقاني خرم شود از قاآني
اگر آوازه اين شعر به شروان گذرد