در ستايش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد
به دست سلسله عمر جاودان دارد
جبين و چهره و ابروي دوست پنداري
به برج قوس مه و مشتري قران دارد
ميان جمع پريشان دلي ز من گم شد
بيا که زلف تو از حال او نشان دارد
ز من مپرس دلت صيد تير ناز که شد
ازو بپرس که ابروي چون کمان دارد
فغان که مرده ام از هجر و آرزوي وصال
مرا ز هستي خود باز در گمان دارد
هزار جان غمت از من گرفته است و هنوز
کشيده ناز تو خنجر که باز جان دارد
دلم به رشته زلف تو ريسمان بازيست
که دست و پاي معلق به ريسمان دارد
هزار مرتبه ام کشته از فراق و هنوز
کشيده تيغ و تمناي امتحان دارد
اگر بخندد بر من زمانه عيبي نيست
از آنکه چهره من رنگ زعفران دارد
مخر به هيچم اي خواجه ترس آنکه ترا
گرانبهايي من سخت دل گران دارد
بغير هيچ نيارد ستايشي به ميان
کسي که وصف ميان تو در ميان دارد
بغير نيست نراند نيايشي به زبان
کسي که نعت دهان تو بر زبان دارد
حبيب روي ترا از رقيب پروا نيست
بلي چه واهمه بلبل ز باغبان دارد
خطت دميد و ز انبات اين خجسته نبات
بهار عارض تو روي در خزان دارد
اگر نه ناسخ فرمان حسن تست چرا
ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد
و يا شفاعت ما زان کند ز غمزه تو
که احتياط ز عدل خدايگان دارد
ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او
ز بيم رعشه در اندام انس و جان دارد
تهمتني که سرانگشت حيرت از قهرش
بروز کين ملک الموت در دهان دارد
شهي که غاشيه عمر و دولتش را چرخ
فکنده بر کتف آخرالزمان دارد
هزار زمزمه انبساط و نغمه عيش
به چار گوشه بزمش قدر نهان دارد
هزار طنطنه مرگ و هاي و هوي اجل
ز يک هزاهز رزمش قضا عيان دارد
هر آن نتاج که بي داغ طاعتش زايد
ز ابلهي فلکش ننگ دودمان دارد
هر آن گياه که بي نشو و رأفتش رويد
ز پي بليه آسيب مهرگان دارد
خدنگ دال پرش کرکسيست اندک پر
که زاغ مرگ به منقارش آشيان دارد
شها تويي که دد و دام را ز لاشه خصم
هنوز تيغ تو در مهنه ميهمان دارد
به پهن دشت وغا زد نفير شاد غرت
هنوز رعشه در اندام کامران دارد
به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ
هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد
هنوز باره باخرز و شهربند هري
ز ضرب تيشه قهر تو الامان دارد
هنوز لاشه کابل خدا ز سطوت تو
به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد
هنوز معدن لعلي ز خون خصم تو مرگ
ز مرز خنج تا خاک غوريان دارد
هنوز چهره افغان گروه را تيغت
ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد
هنوز دخمه خوارزم شاه را بأست
ز دود نايبه چون ملک قيروان دارد
هنوز طايفه قنقرات را قهرت
ز بيم جان تب و لرز اندر استخوان دارد
هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه
به بند و کنده گرفتار و ناتوان دارد
تويي که پيکر البرز کوه راگرزت
ز صدمه نرم تر از پود پرنيان دارد
فضاي باديه از رشح ابر راد کفت
هزار طعنه به درياي بيکران دارد
ز فيض جود تو هر قطره فرومايه
ز پايه مايه صد گنج شايگان دارد
زمين ز قرب جوار حريم حرمت تو
هزار گونه تفاخر بر آسمان دارد
ز بهر نظم جهان رايض قضا دايم
سمند عزم ترا مطلق العنان دارد
وسيع کشورت آن عالمي که ناحيه اش
ميان هر قدمي گنج صد جهان دارد
رفيع درگهت آن قلعه يي که کنگره اش
سخن به نحوي در گوش لامکان دارد
قدر هميشه بزرگان هفت کشور را
به خاکبوسي قصر تو موکشان دارد
شهامت تو سخن سنج طوس را بفسوس
ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد
به عهد عدل تو گرگ از پي رعايت ميش
هميشه جنگ و جدل باکه با شبان دارد
سري که با تو کند خواهش کله داري
چو گو لياقت آسيب صولجان دارد
اگر چه من نيم آگه ز غيب و مي گويم
خبر ز غيب خداوند غيب دان دارد
وليکن از جبروت جلال تست عيان
که عزم قلعه گشايي آسمان دارد
ز کنه ذات و صفات تو آن کس آگاهست
که چون تو خامه تقدير در بنان دارد
کسي عروج به معراج حق تواند کرد
که از معارج توحيد نردبان دارد