در ستايش پادشاه رضوان جايگاه محمد شاه غازي طاب الله ثراه فرمايد

عجبي عجب آن پسر به سر دارد
مانا که ز حسن خود خبرد دارد
وقتست که سر گران شود با خويش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پيش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اين قدر دارد
معشوقه قيصرست پنداري
زان اين همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آميخته خوش به يکدگر دارد
چون خيره به روي عاشقان بيند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به يکديگر زند گويي
هر يک دوهزار نيشتر دارد
با اين همه چون به رقص برخيزد
صد معجزه بلکه بيشتر دارد
آن موي ميان بدان همه سستي
کوهي چو احد ز جاي بردارد
و آن کوه ز پيچ و تاب پي در پي
چون پرده چين دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زير آرد
نرمک نرمک گهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شيرينش
گويي همه روغن و شکر دارد
عاشق همه ساعت از تماشايش
مسکين لب خشک و ديده تر دارد
از شعرتر حکيم قاآني
اين طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکي که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سيه کله به سر دارد
چهري به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رويي ز نشاط مي عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو برخواند
پيوند به سرو غاتفر دارد
گويي که جهان نهال قدش را
از تخمه سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همي کشد نمي دانم
کان چشم سيه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تيره تر دارد
گويد که وفا به وعده خواهم کرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پايين تر از آن کمر که مي بندد
از نقره خام يک سپر دارد
هر خسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شير نر دارد
چون چرمه گرگ باز پيوندد
زخمي که به کارزار بردارد
ني ني غلطم دو چشم معصوم
از ديدن آن سرين حذر دارد
کان گرد سرين به شکل گردابست
کشتي چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافکند از شوق
هر مادر کاينچنين پسر دارد
عشقش همه خصلت جهانسوزي
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگيري
از عزم خديو دادگر دارد
داراي جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پي سپر دارد
شاهي که ظهاره وجود او
از اطلس هستي آستر دارد
رودي که ز ابر تيغ او خيزد
از مرگ پل از فنا گذر دارد
چشمي که نه با ولاي او خسبد
شب تا سحر از عنا سهر دارد
از صولت مهر و کين او زايد
ايام هر آنچه خير و شر دارد
از جنبش تيغ و کلک او خيزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلي که نه با ولاي او زايد
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نيشکر دارد
شاها ز عنايت تو قاآني
بر تارک مهر و مه مقر دارد
بردارد تيغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بردارد
تيغ تو ز بس که جانور کشتست
گويي همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گويد شعر
روح الله نيست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصيت نافه تتر دارد
آري چکند نواي موسيقي
بيچاره کسي که گوش کر دارد