وله ايضا في مدحه

ملک ز انصاف شه بهشت برين است
دوزخيم بالله ار بهشت چنين است
گرمي بازار دين چنانکه در اقليم
کفر وقايع نگار دين مبين است
منت بيمر خداي عز و جل را
کانچه هوا خواه خلق بود همين است
تا چه کند دادگر دگر که ز دادش
ملک سراسر نگارخانه چين است
عروه وثقي است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متين است
فتنه چنان شد که صبح اول عمرش
پيشرو شام روز باز پسين است
از چه نباشد چنين که دور زمان را
تکيه به عهد خدايگان زمين است
خسرو غازي ابوالشجاع حسن شه
کش همه چيزي به جز قران و قرين است
آنکه يمين فلک ز يمن يسار است
وآنکه يسار جهان ز يسر يمين است
آنکه ز بس ايمني هماره حسامش
از پي آشوب با نيام به کين است
تالي عرش خداي و عقل نخستين
از چه ز قدر بلند و راي رزين است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
في المثل اندر کلام سين همه شين است
وين زره رسم خط نه کز پي فرقست
کان سه نقط بر نشيب مده سين است
اي که ز بخت سمين و تيغ نزارت
پيکر بيداد و داد غث و سمين است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بيند
باورش آيد که در بهشت برين است
با کرمت تاب يک اشاره ندارد
هر چه در اجزاي کان و بحر دفين است
نزد کمالت به هيچ وهم نيرزد
هر چه به تصديق کاينات يقين است
تير تو معجون مهلکيست که نوکش
با گل تشويش و آب مرگ عجين است
در دل خورشيد اژدها زده چنبر
يا به جبين در به روي قهر تو چين است
پيرو خصمت به غير سايه کسي نيست
وان همش از بهر قصد جان به کمين است
تيغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گر چه ز جوهر قرين ماء معين است
خاک حريمت نشان آبله دارد
بس که درو جاي صد هزار جبين است
خصم تو گر پي برد به چشمه حيوان
بهر زوالش زلال خضر معين است
تيغ به سر پنجه تو طرفه هلالي
در کف خورشيد آسمان برين است
يا بدم اژدري نهنگ و يا ني
شاخ گوزني به چنگ شير عرين است
يا ز پي قتل دشمنان ملک الموت
تعبيه در دست جبرئيل امين است
بر تن هر جانور که کسوت هستي است
داغ تواش در مشيمه نقش جبين است
کرد رقم خنجرت به ناصيه کفر
هر چه ضروريه مسائل دين است
عرشه جم بر فراز باد سبک سير
يا ز بر خنگ باد پاي تو زين است
بيلک پيل افکنت به چشم بد انديش
رشته و سوزن شهاب و ديو لعين است
دست تويم را چنان ز پاي در آورد
کز بن هر موجه اش هزار انين است
طبع تو کان را چنان به مويه درافکند
کاشک روانش به جاي در ثمين است
ديده نرگس که از مشاهده عاري است
با مدد بينش تو حادثه بين است
از اثر عدل تست اينکه در آفاق
فتنه به چشمان مست گوشه نشين است
ملک ستانا بسيج رزم هري را
کت ظفر و نصرت از يسار و يمين است
گر دم گرگ آشتي زند به تو بدخواه
گوش بمالش که هان هژبر عرين است
ور همه رويين تنست ديده بدوزش
بخت ترا ناصر و خداي معين است
تا به جهان از مسير ثابت و سيار
گه اثر صلح و گه مآثر کين است
باد بهر آن بجزو عمر تو داخل
هر چه به هم کرده شهور و سنين است