در سبب زکام کهف الاداني والاقاضي جناب حاج ميرزا آقاسي رحمة الله فرمايد

که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گيتي تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هر کجا که نظر مي کنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجير دل که جنبانيد
که سر نهاده چو مجنون به دشت و کهسارست
چه تاک بود که بنشاند و کي رسيد انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حديث عشق مگر رفت بر زبان کسي
که شور و ولوله در کوي و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسيمي خاست
که هر کجا گذرم تبت است و تاتارست
زکام خواجه گواهي بدين دهد گويي
که اين نسيم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگيردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشني روح و قوت احرارست
چو عندليب سرودي ز سر عشق بگوي
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن چنگ ايزدي بنواز
که از حقايق بروي هزار او تارست
اگرچه نيست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوي که محفل تهي ز اغيارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم ياري در هر چه بنگري يارست
حديث عشق بگو ليک بي زبان و سخن
که نطق و حرف و معاني حجاب انظارست
خموش گويا خواهي به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او يک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگريز
که خوي بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوي بدي هست و خود اسير خودي
چه احتياج به زنجير و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گيرد
که او به خوي بد خويشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سينه پرخارست
چو کاسه ييست نگونسار حرص تا صف حشر
به هيچ پر نشود کاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآني
که صدق شيوه احرار و خوي اخيارست
ز صدق در ره او بر خود آستين افشان
از آنکه شرط نخستين عشق ايثارست
ز عشق دم زن و پرواي هست و نيست مدار
اگر چه دم زدن از عشق کار دشوارست
به مدح عشق سخن هر شبي دراز کشم
چو صبح در نگرم يک دو مشت پندارست
يکي به خواجه نظر کن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست مي روي و راه سخت در پيشست
تو سنگ مي زني و آبگينه در بارست
هر آن سخن که نگويي ز عشق هذيانست
هر آن کمر که نبندي ز صدق زنارست
دگر ز اهل ريا تات جان بود بگريز
که حق به جانب دردي کشان ميخوارست
بکفش پاره دردي کشان نمي ارزد
سري که بالش او از دو شبر دستارست
به زاري آنکه کند صيد خلق بازاري
خدا ز زاري بازاريانش بيزارست
ز بي خودي نفسي بي ريا برآوردن
به از رياضت صد ساله رياکارست
دل شکسته دليلست بر درستي صدق
کمال مرغ شکاري کجي منقارست
در آب ديده دو صد نقش مي نمايد عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
به غير خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هر که زند لاف نقش ديوارست
همين نه تنها مردم گياه هست به چين
به شهر ما هم مردم گياه بسيارست
به احتياط قدم نه به خاک وادي عشق
که خاک و خار بيابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندين هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کرا که گامي محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستي چمان چو پرگارست
حکيم گويد اين نطفه يي که گردد شخص
نخست پاره خوني پليد و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوارست
ز مرده زنده پديد آيد اينت بوالعجبي
زهي لطيف و عظيماکه صنع جبارست
مرا گمان که حکيم اين سخن به تعميه گفت
که اين حديث نه از مردم هشيوارست
مگر ز خواجه شنيدم که هست روح دگر
که نام و نسبت هستي بدو سزاوارست
خمير مايه عشقست و دست پخت خداي
کليد مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشيا ازو وزان سببست
که کارشان همه تسبيح و حمد دادارست
شعور لازم هستي است وانچه گويي هست
همي به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نه خانه شش گوشه يي که سازد نخل
برون ز فکرت اقليدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جهد به کاه ربا
چو عاشقي که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگس کند تارست
نه آب و گل ز پي لانه آورد خطاف
چنانکه گويي از ديرباز معمارست
نه شاخ نيلوفر نارسيده بر لب طاق
بتابد از طرفي کش به بام هنجارست
مگو که خواجه کيت بار داد و گفت اين حرف
گشوده درگه باري چه حاجت بارست
ولاي خواجه مرا بي زبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چيست انوارست
همان ز خواجه شنيدم که گفت خلق جهان
کرند ورنه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه يکي قطره درست شناخت
چنان بدان که شناساي بحر زخارست
چه مايه عالم بيرنگ و بوي دارد عشق
که بر دو ديده ز هر يک هزار استارست
به چشم خفته نمايد هزار شکل بديع
نبيند آنکه به پيشش نشسته بيدارست
نپرسي اين همه اشيا که بيني اندر خواب
کجاست جايش و باز اين چه شکل و مقدارست
نپرسي اينهمه الوان و چاشني ز کجاست
که در شمار بساتين و برگ اشجارست
نپرسي اين همه دستان که مي زنند طيور
که بد معلمشان وين چه چنگ و مزمارست
رموز اين همه اشيا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربي قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش ميزان جنت و نارست
خدا و او بهم اينگونه عشق مي ورزند
که کس نداند که عاشقست و که يارست
بدان رسيده که گيرد گناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پرده پوش و ستارست
ز بوي نرگس فرمود صالحان را منع
ازين ملامت نرگس هنوز بيمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گراي
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجي آقاسي
که همچو دست ملک خامه اش گهربارست