در مدح مهد کبري و ستر عظمي و تخلص در مدح شاهنشاه غازي ناصرالدين شاه خلدالله ملکه

شنيده بودم بيمار را نگيرد خواب
همي بپيچد بر گرد خويش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ اين سخن که مي گفتند
دروغ نزد حکيمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بيمار هست و در خوابست
به جاي او همه زلف تراست پيچش و تاب
دگر شنيدم در چين ز مشک نايد بوي
مشام عقلم از اينهم نيافت بوي صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها ديدم
که هست او را در چين شميم عنبر ناب
دگر شنيدم کتان ز ماه مي کاهد
ازين گزافه هم اي ماهروي روي بتاب
از آنکه کاهد سيمين تنت ز پيراهن
مگر نه پيراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنيدم سيماب هست عاشق زر
هم اين فسانه محضست اي اولوالالباب
که زرد چهره من بر سپيد عارض تو
عيان نمود که زر عاشق است بر سيماب
دگر شنيدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو اين هم نداشت رونق و آب
ز من نداري باور يکي در آينه بين
که چهره تو به يکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنيدم عناب مي نشاند خون
به هر که گويد اين حرف لازم است عتاب
از آن که ديدم کز ديدگان خونبارم
بخاست لجه خون تا مزيدمت عناب
دگر شنيدم جاي عذاب نيست بهشت
اگر چه نص حديثست و ديده ام به کتاب
ولي جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنيدم در ري کسي به قاآني
نداده جايزه وين گفته هم نبود مصاب
از آنکه ديدم زان پيشترکه گويد مدح
بسي جوايز و تشريف يافت از نواب
خجسته مام وليعهد آن که قدرت او
سپهر اخضر سازد همي ز برگ سداب
کفايت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جلاب
بدان رسيد که از خويش هم شود پنهان
ز بسکه عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت و کوثر و طوبي به مهر او گروند
زهي سعادت طوبي لهم و حسن مآب
ز يمن معدلت آباد کرد عالم را
از آن سپس که ز غوغاي حسن کرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکان کند تاراج
هلا ندانم وهاب هست يا نهاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زير حجاب
اگر چکد عرقي از رخش به بحر محيط
ز آبش آيد تا روز حشر بوي گلاب
خلوص شاه جهان جاي روح و خون شب و روز
دوان همي رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سؤالي از وي کند ز غايت شوق
يکان يکان همه اعضاي او دهند جواب
به باده ميل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پاره جگر خويش ساختيش کباب
ز بس که دل کشدش سوي شاه پنداري
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهي ز لطف تو در آب مستي باده
خهي ز قهر تو در سنگ لرزه سيماب
رسول ديد چو هر نطفه و جنيني را
که تا به حشر در ارحام هست يا اصلاب
شعاع روي ترا ديد در مشيت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
يقين نمود که بي پرده گر تو جلوه کني
ز شرم تيره شود آفتاب عالمتاب
خلل به روز و شب افتد سپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پيمبر نمي شدي مستور
رخ تو قبله دين بود و ابرويت محراب
تو نيز چون ز رسول اين چنين عطا ديدي
نثار کردي جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنان کشد سوي خويش
که گوييت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر وليعهد دل کشد چندان
که در بيابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دين آنکه از سياست او
چنان بلرزد گردون چو گوي در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تير او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تيره روي چو اعداي جاه اوست غراب
خداي يک صفت خود به جود او بخشيد
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتي محيط همت او
سپهر و انجم بودي بر آن محيط حباب
ز تيغ گيهان سوزش بسي عجب دارم
که چون نسوزد کيمخت را به روي قراب
به روز محشر هر چيز در حساب آيد
به غير همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسي لب به بند قاآني
که تير با همه تندي نمي رسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا به گرد زمين
همي به شکل رحا و حمايل و دولاب
شه جهان و وليعهد و مام او را باد
خدا معين و ملک ناصر و فلک بواب