در مدح حسين خان نظام الدوله فرمايد

اي ترا در چهره آب و وي ترا در طره تاب
در دلم زان آب تاب و بر رخم زين تاب آب
هست در چشمم عيان و هست در جسمم نهان
هر چه در روي تو آب و هر چه در موي تو تاب
آب و تاب روي و مويت برده آب و تاب من
آن زدينم برده آب و اين ز جسمم برده تاب
رو بتابي مو نتابي برخلاف راي من
چند گويم چند مويم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحيم
تا بکي از کلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چند کوشم چند نوشم خون دل
چند پويم چند جويم چند گويم ترک خواب
جويمت تا گويمت در بر دوصد راز نهان
خوانيم تا رانيم از در به صد ناز و عتاب
با رقيبستي حبيب و با حبيبستي رقيب
اينت ننگي بس عجيب و اينت رنگي بس عجاب
با چو من پيري تو برنايي چو برنايي بلي
بس عجب نبود که برنايند با هم شيخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگ جو
ليکن آن از تير و اين از پير دارد اجتناب
تو جواني با توان و من تواني ناتوان
کي تواني گردد از وصل جواني کامياب
گر ز خودرايي خودآرايي که من بيخود شوم
نيست محتاج خودآرايي خدا را آفتاب
بس که لاغر ز اشتياقم بس که دلتنگ از فراق
بي خليلم چون خلال و بي حبيبم چون حباب
بي تو اي رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچنان اشکي که رشک از وي برد لعل مذاب
جلوه خورشيد و ما هم از تو کي بخشد شکيب
کي شنيدستي که گردد تشنه سيراب از سراب
سيم در سنگست سنگ اکنون ترا در سيم در
مشک در چين است چين اکنون ترا در مشک ناب
در ميان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقه ياقوت لولوي خوشاب
ساعدت چون اشک من سيمين ولي هر دو خضيب
اين ز خون بيگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دليل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خويشتن گويم اذا کان الغراب
پرنيان سوزد ز آتش وين چه سحر است اينکه تو
بر عذار آتشين از پرنيان بستي نقاب
چون ببيني چشم گريانم بپوشي رخ بلي
از نظر پنهان شود خورشيد چون گريد سحاب
قامتت را سروناز از راستي قايم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشني نايب مناب
عشق رويت گر بلاي دل به دل جويم بلا
مهر مويت گر عذاب جان به جان خواهم عذاب
بي تو گر زين بعد همچون رعد نالم دور نيست
وعد همچون رعد نالد چون شود دور از رباب
گر دهانت نيست سيمرغ از چه باشد بي نشان
گر وصالت نيست اکسير از چه باشد ديرياب
هم ز سيمرغت بدل باري مرا چون کوه قاف
هم ز اکسيرت به رخ اشکي مرا چون سيم ناب
ترک مي کن ترک من ترسم که خشم آرد امير
گر ببيند چشمت از مي چون دل دشمن خراب
اعتماد دولت و دين کافتد اندر روز کين
در سپاه هفت کشور از نهيب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقليم فارس
کز تف تيغش به بحر اندر شود ماهي کباب
پيش جودش بحر جوي و نزد حلمش کوه کاه
پيش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شير فلک را دل بدرد از طعان
تيغ او گاو زمين را تن بکافد از ضراب
ملک گيرد بي سپاه و خصم بندد بي کمند
درع درد بي طعان و خود برد بي ضراب
قدر او بدريست کاو را سد ره آمد آسمان
تيغ او ميغيست کاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشري کش خنجر سوزان جحيم
درگه او خرگهي کش گنبد گردان قباب
فوج او موجي بود کاو را چرخ گردانست پل
تير او شيريست کاو را مغز گردانست غاب
چهر او مهريست کز وي ماه اندر تاب و تب
قهر او زهريست کز وي مار اندر پيچ و تاب
عصر او قصريست در وي خفته يک کشور به ناز
عهد او مهديست در وي رفته يک عالم به خواب
دفتر پيشينيان را سوخت بايد فرد فرد
داستان باستان را شست بايد باب باب
بي ثناي او مقيم است آنچه در عالم رقيم
بي سپاس او عقيم است آنچه در گيتي کتاب
گر نسيم لطف او در کام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تيغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تير او سوزان شهاب
عيب خلق او نه کز وي خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خيزد از بوي گلاب
يک سوار از لشکر او خصم يک کشور سپاه
يک پلنگ از کوه بربر مرگ يک هامون کلاب
از کمال عدل او ترسم کزين پس گوسفند
آنچنان نازد به خود کارد شبيخون بر ذئاب
هر که گردد تشنه آبش چاره باشد اي شگفت
تيغ او آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غره اقبال و سلخ فتنه آنروزيست کاو
همچو ماه نو برآرد تيغ خونريز از قراب
اي که چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
اي که دهر از هيبت تيغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهيت از خشم تو گردد منقلب
گر چه در ماهيت اشيا محالست انقلاب
التهاب تشنه را گويند آب آمد علاج
وين سخن نزديک دانشمند دور است از صواب
زانکه تيغت تشنه خون چون شود آبش دهند
تا بيفزايد ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالي مرمرا
هم به شرط آنکه مهلت مي نجويي در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هر يکي در دفتر آفاق فردي انتخاب
هر يکي را مزدهايي پايمرد امتحان
هر يکي را گنج هايي دسترنج اکتساب
هر يکي را همچو افلاس من و احسان تو
هست دولت بي شمار و هست مکنت بي حساب
هر يکي را بندگان با صولت اسفنديار
هر يکي را بردگان با دولت افراسياب
هر يکي را صد عيال حور منظر در حريم
هر يکي را صد غلام ماه پيکر در جناب
هر يکي را قصرها هر يک به رفعت آسمان
هر يکي را کاخ ها هر يک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قيصر مملو از رومي لبوس
کاخ شان چون کاخ خاقان محشو از چيني ثياب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خويشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودي چو ديگر چاکرانت قدر و جاه
هم مرا بودي چو ديگر بندگانت فر و آب
نه چو من يک تن ثناخوانت ازينسان در حضور
نه چو من يک کس دعاگويت ازينسان در غياب
هم تو خود داني که گر شمشير رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتياب
شعر من شعرا و نثرم نثره هر کاو منکر است
گو بگو بيتي که تا پيدا شود قشر از لباب
با چنان نثري مرا نبود نثاري از مهان
با چنين شعري مرا نبود شعيري در جواب
گر سخن گويد کسي کاو معجز است و سر و وحي
الله اينک معجز اينک سحر و اينک وحي ناب
نه بود شاعر هرانکو مي ببافد يک دو شعر
نه بود بونصر هر کاو را وطن شد فارياب
نه بود پيل دمان هر کش بود خرطوم و گاز
نه بود شير ژيان هر کش بود چنگال و ناب
هم بجز خرطوم پيلان را ببايد زور و هنگ
هم بجز چنگال شيران را ببايد توش و تاب
پشه را خرطوم و از پيل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شير ژيان در اجتناب
مرد و آب و آدمي را بس به باطن فرقهاست
گر به ظاهر همچو آدم جسم و جان دارد دواب
چون تويي بايد که داند شعر نيک از شعر بد
خضر بايد تا شناسد جلوه آب از سراب
اين من و اين گوي و اين چوگان و اين صف اين حريف
هرکه مي گويد حريفم گو گران سازد رکاب
با چنين شعري مرا نبود هواي شاعري
وز چنين شعري روا نبود بدين فن ارتکاب
گر نبودي شعر و شاعر کس نخواندي مرمرا
شاهد بختم نماندي در حجاب احتجاب
آه ازان شعري که شاعر را رسد از وي زيان
آوخ از آن ناخلف کامد بلاي جان باب
هر که آمد يک دو روز و کرد بختش ياوري
يافت عالي پايه يي زين آستان مستطاب
غير من کم بخت بد در خواب و مي دانم يقين
کاينچنين در خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخن گر نازش من خاک بر فرق سخن
خشک به آن لجه يي کاور است نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولي الطاف کو
تا به گردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه ز کم ظرفيست گر رازم تراويد از درون
خس برون افتد چو آيد قلزم اندر اضطراب
تنگدل گشتم بسي زان شکوه سرزد از لبم
جام مي چون شد لبالب ريزدش از لب شراب
خون کند قي هرکرا زخمي است پنهان در درون
گرد خيزد از زمين چون خانه يي گردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقي ندارد با شبه در خوشاب
خود بيا انصاف ده با قدرداني همچو تو
بايد اينسان قدر چون من نکته سنجي نکته ياب؟
خانه من چشم مور و خدمت من شاعري
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا در کوي من افتد پس از عمري گذر
همچو عمر رفته اش نبود به سوي من اياب
روز فرش من زمين و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غير آب جاري اندر خانه من هيچ نيست
ور نبودي آب بودي اشک من جاري چو آب
بيست تن ماهي صفت خوشدل به آب استيم و بس
آب مان باشد طعام و آب مان باشد شراب
تاب دلتنگي نيارد در قفس يک مرغ و بس
بيست تن در يک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتي جز شعر فرما مرمرا کاين روزگار
شاعري ننگست کش نتوان شنود از هيچ باب
وز طريق لفظ و معني بيش از اين يک فرق نيست
شاعران را با يهودان از کمال انتساب
آن کشد خواري که از مردم ستاند جايزه
وي سپارد جزيه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگيري به يک گفتار چبود گر مرا
هم به يک گفتار سازي کامجوي و کامياب
من نيم دريا و کان تا باشم از جودت به رنج
من نيم خورشيد و مه تا باشم از رايت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنيا زين پس بست
شکر يزدان را که هستي مدح گوي بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالم گناه
آنکه با کينش گناه است آنچه در گيتي ثواب
هر دو عالم از زکات بخشش او يک نصيب
گر چه مال او نشد هرگز پذيراي نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجيب
خشم او در وقت کيفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه و گرد او نور عيون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صديق از قهرش بنالد از عمل
کافر زنديق با مهرش ننالد از عتاب
بخت او تختيست کاو را عرش يزدانست فرش
چهر او مهريست کاو را نور ايمانست تاب
گر جنيني را نباشد داغ مهرش بر جبين
از مشيمه مام پويد واژگون زي پشت باب
طاعت ميکال بي مهرش نيفتد سودمند
دعوت جبريل بي عونش نگردد مستجاب
تا قدومش گشت زيب فرش خاک از عرش پاک
قدسيان را ذکر لب ياليتني کنت تراب
گر قوافي شد مکرر غم مخور قاآنيا
قند بود و شد مکرر اينت عذري ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق يار عاشق چون رباب
هر که يار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب