در تهنيت عيد مولود اميرالمؤمنين عليه السلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدين شاه خلدالله ملکه

خيمه زربفت زد بر چرخ نيلي آفتاب
از پرند نيلگون آويخت بس زرين طناب
بال بگشود از پس شام سيه صبح سفيد
همچو سيمين شاهبازي از پي مشکين غراب
عنبرين موي شب ار کافورگون شد عيب نيست
صبح روز پيري آيد از پس شام شباب
تا که سيمين حلقهاي اختران درد ز هم
خور برون آمد چو زرين تيغي از مشکين قراب
يا نه گفتي از پي صيد حواصل بچگان
زاشيان چرخ بيرون شد يکي زرين عقاب
يا به جادويي فلک در حقه ياقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
يا نه زرين عنکبوتي گرد صد سيمين مگس
بافته در گنبد مينا دو صد زرين لعاب
يا نهنگي کهربا پيکر که از آهنگ او
صد هزاران ماهي سيم افتد اندر اضطراب
يا چو زرين زورقي کز صدمتش پنهان شود
درتک سيمابگون دريا دو صد سيمين حباب
در چنين صبحي به ياد کشتي زرين مهر
اي مه سيمين لقا ما را به کشتي ده شراب
محشر ار خواهي ز گيسو چهره يي بنما از آنک
محشر آن روز است کز مغرب درآيد آفتاب
عيش جان در مرگ تن بينم خرابم کن ز مي
کاين حديثم بس لدواللموت وابنواللخراب
هر دو لعلت شکر نابست خواهم هر دو را
مي ببوسم تا نماند در ميانشان شکرآب
خاصه اين ماه رجب کز خرمي جشني عجيب
کرد شاه از بهر مولود شه دين بوتراب
ناصر دين و دول آرايش ملک و ملل
ناصرالدين شاه غازي خسرو مالک رقاب
رسم اين جشن نو آيين کرد شاه دين پرست
آنکه چون ذات خرد ملکش مصون از انقلاب
از براي عمر جاويدان و نام سرمدي
کرد کاري کش خدابخشد ثواب اندر ثواب
راستي از شهرياران اين محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شب کردن خضاب
قصر جاويدي ببايد ساختش بي خاک و خشت
ورنه کو آن گنگ دژ کاباد کرد افراسياب
همچو نوروز جلالي شايد ار اين عيد را
خلق عيد ناصري خوانند بهر انتساب
خاک راه بوترابست اين ملک کز رشک او
آسمان گويد همي يا ليتني کنت تراب
کيست داني بوتراب آن مظهر کامل که هست
در ميان حق و باطل حکم او فصل الخطاب
اولين نور تجلي آخرين تکميل فرض
صورت اسماء حسني معني حسن المآب
جوهر عشق الهي ريشه علم ازل
شيره شور محبت شافع يوم الحساب
ناظم هر چار گوهر داور هر پنج حس
مالک هر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصيت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگ پرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامه ايجاد حرف اولين
ذات او در دفتر توحيد فرد انتخاب
نطفه يي بي مهر او صورت نبندد در رحم
قطره يي بي امر او نازل نگردد از سحاب
هيچ طاعت بي ولاي او نيفتد سودمند
هيچ دعوت بي رضاي او نگردد مستجاب
بر سليمان قهرش از يک ترک استثنا نمود
سر القينا علي کرسيه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشيده ماند ار نه خداي
هفت دوزخ را نکردي خلق از بهر عذاب
گر چه ديدندش به بيداري نديدندش درست
چشم عاشق کور بود و چهر جانان در حجاب
نه توانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرين ره نه درنگم ممکنست و نه شتاب
عقل گويد عشق ديوانه است زامکان پا مکش
عشق گويد عقل بيگانه است آن سوتر شتاب
عقل گويد لنگ شد اسبم بکش لختي عنان
عشق گويد گرم شد رخشم بزن برخي رکاب
داوري را از زبان عشق فالي برزدم
ربنا افتح بيننا فال من آمد در کتاب
راستي را عقل نتواند کزو يابد نشان
کي توان جستن نشان آب شيرين از سراب
اي که گويي حق به قرآن وصف او ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندر کتاب مستطاب
گر تو از هر عضو عضوي وصف گويي بي ثمر
يا که از هر جزو جزوي مدح راني بي حساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قايم مقام
مدح اين اجزا ز مدح کل بود نايب مناب
با همه اشياست جفت و وز همه اشياست فرد
چون خرد در جان و جان در جسم و جسم اندر ثياب
وين به عنوان مثل بد ورنه کي گنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگ گل بوي گلاب
ذوق آن خواهي بنوش و طعم آن خواهي بچش
رنگ اين خواهي ببين و بوي آن خواهي بياب
گر نبد با وي خطاب حق به ظاهر باک نيست
کاوست منظور خدا با هر که فرمايد خطاب
فاش تر گويم رجوع لفظ و معني چون به دوست
در حقيقت هم سؤال از وي تراود هم جواب
ور همي بي پرده تر خواهي بگويم باک نيست
اوست لفظ و اوست معني اوست فصل و اوست باب
او مدادست او دواتست او بيانست او قلم
او کلامست او کتابست او خطابست او عتاب
اين همه گفتم ولي بالله تمام افسانه بود
فرق کن افسانه را از وصف اي کامل نصاب
وصف آن باشد کزاو موصوف را بتوان شناخت
نه همي افسانه گفتن همچو کور از ماهتاب
وصف نور آنست کز چشمت درآيد در ضمير
مدح آب آنست آز جانت نشاند التهاب
اي که سيرابي خدا را وصف آب از من مپرس
هل بجويم تشنه يي آنگه بگويم وصف آب
چشم بندي هست تعريف از پي نامحرمان
تا نبيند چشمشان رخسار جانان بي نقاب
وينکه من گويم تمام افسانهاي عاشقيست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختي به خواب
ديده باشي شاهدي چون با رقيب آيد به بزم
عشق غيرت پيشه هر ساعت فتد در پيچ و تاب
مصلحت را صدهزار افسانه گويد با رقيب
خوابش آيد خود ز وصل دوست گردد کامياب
مغز گفتي نغز گفتي ليک قاآني بترس
ز ابلهان کند فهم و جاهلان ديرياب
راه تنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
اي سوار تيزرو لختي عنان واپس بتاب
بيش ازينت حد گفتن نيست ور گويي خطاست
ختم کن اينجا سخن والله علم بالصواب