در مدح اميرکبير ميرزا تقي خان رحمة الله گويد

نسيم خلد مي زود مگر ز جويبارها
که بوي مشک مي دهد هواي مرغزارها
فراز خاک و خشتها دميده سبز کشتها
چه کشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
به چنگ بسته چنگها بناي هشته رنگها
چکاوها کلنگها تذروها هزارها
ز ناي خويش فاخته دوصد اصول ساخته
ترآنهانواخته چو زير و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدين پيالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستاره ها
فکنده اند همهمه کشيده اند زمزمه
به شاخ سرو بن همه چه کبکها چه سارها
نسيم روضه ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دميده پيش هم به طرف جويبارها
بهارها بنفشه ها شقيقها شکوفها
شمامها خجسته ها اراک ها عرارها
ز هر کرانه مستها پيالها به دستها
ز مغز مي پرستها نشانده مي خمارها
ز ريزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوي نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشسته اند قمريان
چو مقريان نغز خوان به زمردين منارها
فکنده اند غلغله دو صد هزار يکدله
به شاخ گل پي گله ز رنج انتظارها
درختهاي بارور چو اشتران باربر
همي ز پشت يکدگر کشيده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درين بهار دلنشين که گشته خاک عنبرين
ز من ربوده عقل و دين نگاري از نگارها
رفيق جو شفيق خو عقيق لب شقيق رو
رقيق دل دقيق مو چه مو ز مشک تارها
به طره کرده تعبيه هزار طبله غاليه
به مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارها
مهي دو هفت سال او سواد ديده خال او
شکفته از جمال او بهشت ها بهارها
دو کوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهيل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبيدها عقارها
چگويمت که دوش چون به ناز و غمزه شد برون
به حجره آمد اندرون به طرز مي گسارها
به کف بطي ز سرخ مي که گر ازو چکد به ني
همي ز بند بند وي برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ريشه خارها
مرا به عشوه گفت هي تراست هيچ ميل مي
بگفتمش به ياد کي ببخش هي بيارها
خوش است کامشب اي صنم خوريم مي به ياد جم
که گشته دولت عجم قوي چو کوهسارها
ز سعي صدر نامور مهين امير دادگر
کزو گشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جاي ظالمي شقي نشسته عادلي تقي
که مؤمنان متقي کنند افتخارها
امير شه امين شه يسار شه يمين شه
که سر ز آفرين شه به عرش سوده بارها
يگانه صدر محترم مهين امير محتشم
اتابک شه عجم امين شهريارها
امير مملکت گشا امين ملک پادشا
معين دين مصطفي ضمين رزق خوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عيار اعتبارها
مکمل قصورها مسدد ثغورها
ممهد امورها منظم ديارها
کشنده شريرها رها کن اسيرها
خزانه فقيرها نظام بخش کارها
به هر بلد به هر مکان به هر زمين به هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطيبها اديبها اريبها لبيبها
قريبها غريبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطها کنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شيرخوارها
سحاب کف محيط دل کريم خو بسيط ظل
مخمرش از آب و گل فخارها و قارها
به ملک شه ز آگهي بسي فزوده فرهي
که گشت مملکت تهي ز ننگها ز عارها
معين شه امين شه يسار شه يمين شه
که فکر دوربين شه گزيدش از کبارها
فناي جان ناکسان شرار خرمن خسان
حيات روح مفلسان نشاط دلفکارها
به گاه خشمش آنچنان طپد زمين و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول گير و دارها
زهي ملک رهين تو جهان در آستين تو
رسيده از يمين تو به هر تني يسارها
به هفت خط و چار حد به هر ديار و هر بلد
فزون ز حصر و حد و عد تراست جان نثارها
کبيرها دبيرها خبيرها بصيرها
وزيرها اميرها مشيرها مشارها
دو سال هست کمترک که فکرت تو چون محک
ز نقد جان يک به يک به سنگ زد عيارها
هم از کمال بخردي به فر وفضل ايزدي
ز دست جمله بستدي عنان اختيارها
چنان ز اقتدار تو گرفت پايه کار تو
که گشت روزگار تو امير روزگارها
چه مايه خصم ملک و دين که کرد ساز رزم و کين
که ساختي به هر زمين زلاششان مزارها
خليل را نواختي بخيل را گداختي
براي هر دو ساختي چه تختها چه دارها
در ستم شکسته يي ره نفاق بسته يي
به آب عدل شسته يي ز چهر دين غبارها
به پاي تخت پادشه فزودي آن قدر سپه
که صف کشد دو ماهه ره پيادها سوارها
کشيده گرد ملک و دين ز سعي فکرت رزين
ز توپهاي آهنين بس آهنين حصارها
حصارکوب وصف شکن که خيزدش تف از دهن
چو از گلوي اهرمن شررفشان به خارها
سياه مور در شکم کنند سرخ چهره هم
چه چهره قاصد عدم چه مور خيل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که برجهندش از گلو چو مارها ز غارها
نديدم اژدر اينچنين دل آتشين تن آهنين
که افکند در اهل کين ز مارها دمارها
نه داد ماند و نه دين ز ديو پر شود زمين
فتد خمار ظلم و کين به مغز ذوالخمارها
به نظم ملک و دين نگر ز بسکه جسته زيب و فر
که نگسلد يک از ديگر چو پودها ز تارها
الا گذشت آن زمن که بگسلند در چمن
ميان لاله و سمن حصارها فسارها
مرا بپرور آنچنان که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته يادگارها
به جاي آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبيارها
هماره تا به هر خزان شود ز باد مهرگان
تهي ز رنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خيال تو شکفته نوبهارها