در مدح حضرت رضا عليه السلام

به گردون تيره ابري بامدادان برشد از دريا
جواهر خيز و گوهر ريز و گوهر بيز و گوهر زا
چو چشم اهرمن خيره چو روي زنگيان تيره
شده گفتي همه چيره به مغزش علت سودا
شبه گون چون شب غاسق گرفته چون دل عاشق
به اشک ديده وامق به رنگ طره عذرا
تنش با قير آلوده دلش از شير آموده
برون پر سرمه سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دل گلشن به تن زندان گهي گريان گهي خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوه صهبا
چو دودي بر هوا رفته چو ديوي مست و آشفته
زده بس د ر ناسفته ز مستي خيره بر خارا
و يا در تيره چه بيژن نهفته چهره روشن
و يا روشن گهر بهمن شده در کام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرف گلشن و صحرا
ز فيض او دميده گل شميده طره سنبل
کشيده از طرب بلبل به شاخ سرخ گل آور
عذار گل خراشيده خط ريحان تراشيده
ز بس الماس پاشيده به باغ از ژاله بيضا
ازو اطراف خارستان شده يکسر بهارستان
وزو رشک نگارستان زمين از لاله حمرا
فکنده بر سمن سايه دمن را داده سرمايه
چمن زو غرق پيرايه چو رنگين شاهدي رعنا
ز بيمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره ها درد
چو او چون اژدها غرد و يا چون دد کشد آوا
خروشد هردم از گردون که پوشد بر تن هامون
ز سنبل کسوت اکسون ز لاله خلعت ديبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دل کشد ناله که سعد از فرقت اسما
کنون از فيض او بستان نمايد از گل و ريحان
به رنگ چهره غلمان به بوي طره حورا
چمن از سرو و سيسنبر همال خلخ و کشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و يغما
زبس گلهاي گوناگون چمن چون صحف انگليون
تو گويي فرش سقلاطون صبا گسترده در مرعي
ز بس خوبان فرخ رخ گلستان غيرت خلخ
همه چون نوش در پاسخ همه چون سيم در سيما
ز بس لاله زبس نسرين دمن رنگين چمن مشکين
ز بوي آن ز رنگ اين هوا دلکش زمين زيبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان
بلي نبود شگفت ارزان کساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادي ايمن چمن چون سينه سينا
چه در هامون چه در بستان صف اندر صف گل و ريحان
ز يک سو لاله نعمان ز يک سو نرگس شهلا
تو گويي اهل يک کشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردين چنان نازان به دشت چين
که طوس از فر شاه دين برين نه گنبد خضرا
هژبر بيشه امکان نهنگ لجه ايمان
ولي ايزد منان علي عالي اعلا
امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن
زمين از حزم او ساکن سپهر از عزم او پويا
نهال باغ عليين بهار مرغزار دين
نسيم روضه ياسين شميم دوحه طاها
سحاب عدل را ژاله رياض شرع را لاله
خرد پر چهر او واله روان از مهر او شيدا
رخش مهري فروزنده لبش ياقوتي ارزنده
ازان جان خرد زنده ازين نطق سخن گويا
ز جودش قطره يي قلزم ز رايش پرتوي انجم
جنابش قبله مردم رواقش کعبه دلها
بهشت از خلق او بويي محيط از جود او جويي
به جنب حشمتش گويي گرايان گنبد مينا
ستاره گوي ميدانش هلال عيد چوگانش
ز نعل سم يکرانش غباري توده غبرا
قمر رنگي ز رخسارش شکر طعمي ز گفتارش
بشر رامهر ديدارش نهان چون روح در اعضا
زمين آثاري از حزمش فلک معشاري از عزمش
اجل در پهنه رزمش ندارد دم زدن يارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملک حيران تر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پيغمبر
فروغ ديده حيدر سرور سينه زهرا
ابد از هستيش آني فلک در مجلسش خواني
به خوان همتش فاني فروزان بيضه بيضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حياتش با ابد همتا
قضا تيريست در شستش فنا تيغيست در دستش
چو ماهي بسته شستش همه دنيا و مافيها
زمين گوييست در مشتش فلک مهري در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پيش ايزد يکتا
به سائل بحر و کان بخشد خطا گفتم جهان بخشد
گرفتم کاو نهان بخشد ز بسياري شود پيدا
ملک مست جمال او فلک محو کمال او
ز درياي نوال او حبابي لجه خضرا
زمان را عدل او زيور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمان پرور جهان را او جهان پيرا
ز قدرش عرش مقداري ز صنعش خاک آثاري
به باغ شوکتش خاري رياض جنت المأوي
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضاي او رضاي حق قضاي او قضاي حق
دلش از ماسواي حق گزيده عزلت عنقا
کواکب خشت ايوانش فلک اجري خور خوانش
به زير خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پيرايه هستي دلش سرمايه هستي
وجودش دايه هستي چه در مقطع چه در مبدأ
ملک را روي دل سويش فلک را قبله ابرويش
به گرد کعبه کويش طواف مسجد الاقصي
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز ديوان قضا طغرا
کند از يک شکر خنده هزاران مرده را زنده
چنان کز چهر رخشنده جهان پير را برنا
رداي قدس پوشيده به حزم نفس کوشيده
به بزم انس نوشيده مي وحدت ز جام لا
مي از ميناي لاخورده سبق از ماسوا برده
وزان پس سربرآورده ز جيب جامه الا
زدوده زنگ امکاني شده در نور حق فاني
چو مه در مهر نوراني چو آب دجله در دريا
زده در دشت لاخرگه که لامعبود الاالله
ز کاخ نفي جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به ياد حق به بحر نفي مستغرق
چنان با حق شده ملحق که استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سرايد راز در پرده
بلي گيرد خرد خرده به نااهل ار بري کالا
رموز علم ادريسي بود ذوقي نه تدريسي
چه داند ذوق ابليسي رموز علم الاسما
زهي يزدان ثناخوانت دو گيتي خوان احسانت
خهي فتراک فرمانت جهان را عروة الوثقي
ستاره ميخ خرگاهت زحل هندوي درگاهت
ز بيم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت شرع منهاجت
بساط قرب معراجت فسبحان الذي اسري
مهين نوباوه آدم بهين پيرايه عالم
چو خيرالمرسلين محرم به خلوتگاه او ادني
تويي غالب تويي قاهر تويي باطن تويي ظاهر
تويي ناهي تويي آمر تويي داور تويي دارا
مسالک را تويي رهبر ممالک را تويي زيور
محامد را تويي مظهر معارف را تويي منشا
تو در معموره امکان خداوندي پس از يزدان
چو در رگ خون چو در تن جان روان حکم تو در اشيا
تويي بر نفع و ضر قادر تويي بر خير و شر قاهر
تويي بر ديو و دد آمر تويي بر نيک و بد دانا
توجسم شرع را جاني تو در عقل را کاني
تو گنج کان يزداني تو داني سر ما اوحي
تو دانايي حقايق را تو بينايي دقايق را
تو روياني شقايق را ز ناف صخره صما
ترا از ماه تا ماهي ز حق پروانه شاهي
گر افزايي و گر کاهي نباشد از کست پروا
زمان را از تو افزايش زمين را از تو آسايش
روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
به کلک قدرت داور تو بودي آفرين گستر
نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقه يي گردون ز تيغت شعله يي کانون
ز قهرت لطمه يي جيحون ز ملکت خطوه يي بيدا
اگر لطف تو اي داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق در محشر قيامتها شود بر پا
زهي اي نخل باغ دين کت اندر ديده حق بين
نمايد خوشه پروين کم از يک خوشه خرما
در اوصاف تو قاآني دهد داد سخنداني
کند امروز دهقاني که تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در ميزان که چيند خوشه در جوزا
تعالي الله گرش خواني معاذالله گرش راني
به هر حالت که مي داني تويي مهتر تويي مولا
گرش خواني زهي با ذل و رش راني خهي عادل
گرش خواني شود خوشدل و رش راني شود رسوا
گرش خواني عفاک الله و رش راني حماک الله
بهر صورت جزاک الله کما تبغي کما ترضي
گرش خواني ثنا گويد ورش راني دعا گويد
نترسد بر ملا گويد ستم زيبا کرم زيبا
الا تا در مه نيسان دمد از گل گل و ريحان
برويد سنبل از بستان برآيد لاله از خارا
چو لاله زايرت خرم چو گل با خرمي توأم
چو ريحان سبز و مشکين دم چو سنبل بوستان پيرا