شماره ٤٩٣: من و عشق تو اگر کفر و اگر ايماني

من و عشق تو اگر کفر و اگر ايماني
من و شوق تو اگر نور و اگر نيراني
من و زهر تو که هم زهري و هم ترياقي
من و درد تو که هم دردي و هم درماني
جلوه کن جلوه که هم ماهي و هم خورشيدي
باده ده باده که هم خلدي و هم رضواني
من و نقش تو که هم صورت و هم معنايي
من و وصل تو که هم جاني و هم جاناني
من سيه روز و سيه کار و سيه اقبالم
تو سيه زلف و سيه چشم و سيه مژگاني
نه همين دانه خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سيه دامگه شيطاني
آه اگر بر دل ديوانه ترحم نکني
تو که با سلسله زلف عبير افشاني
گر دل از نقطه خال تو بنالد نه عجب
عجب اين است که در دايره امکاني
مگر اي زلف ز حال دلم آگه شده اي
که پراکنده و شوريده و سرگرداني
گر پريشان شوي از زلف پري رخساري
صورت حال فروغي همه يکسر داني