شماره ٤٦٩: دگر فرود نيايد سرم به هيچ کمندي

دگر فرود نيايد سرم به هيچ کمندي
علاقه تو خلاصم نمود از هر بندي
غمي نمانده مرا با وجود زلف تو آري
گزيده مار نلرزد دلش به هيچ گزندي
سري به تيغ تو دادم دريغ اگر نپذيري
دلي به زخم تو بستم فغان اگر نپسندي
کدام دام نهادي که طايري نگرفتي
کدام تير گشادي که خسته اي نفکندي
گهي ز غمزه چشمت چه خانه ها که نرفتي
گهي ز تيشه نازت چه ريشه ها که نکندي
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامي
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندي
چنين روش که تو داري چرا به سرو ننازي
چنين دهن که تو داري چرا به غنچه نخندي
علاج چشم بد انديش کرده دانه خالت
چه احتياج که بر آتش افکنند سپندي
ببند دست فلک را، به ريز خون ملک را
همه اسير کمندند و تو سوار سمندي
فروغي از ستمت چون به شهريار ننالد
کز آستان تو نوميد رفت از پس چندي
ستوده ناصردين شه خدايگان مکرم
که غير بحر ز دستش نديده ام گله مندي