شماره ٤١٥: گفتم که چيست راهزن عقل و دين من

گفتم که چيست راهزن عقل و دين من
گفتا که چين زلف و خط عنبرين من
گفتم که الامان ز دم آتشين من
گفتا که الحذر ز دل آهنين من
گفتم که طرف دامن دولت به دست کيست
گفتا به دست آن که گرفت آستين من
گفتم که امتحان سعادت به کام کيست
گفتا که کام آن که ببوسد زمين من
گفتم که بخت نيک بگو هم قرين کيست
گفتا قرين آن که شود هم نشين من
گفتم که بهر چاک گريبان صبح چيست
گفتا ز رشک تابش صبح جبين من
گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب
گفتا ز بندگي رخ نازنين من
گفتم که ساحري ز که آموخت سامري
گفتا ز چشم کافر سحر آفرين من
گفتم کجاست مسکن دلهاي بي قرار
گفتا که جعد خم به خم چين به چين من
گفتم هواي چشمه کوثر به سر مراست
گفتا که شرمي از لب پر انگبين من
گفتم کدام دل به غمت خرمي نخواست
گفتا دل فروغي اندوهگين من