شماره ٤١٤: به خون تپيده ز بازوي قاتلي تن من

به خون تپيده ز بازوي قاتلي تن من
که منتي است ز شمشير او به گردن من
فرشته سينه سپر مي کند چو از سر ناز
سوار مي گذرد ترک ناوک افکن من
اگر تجلي آن ماه سبز خط اين است
بهل که برق بسوزد تمام خرمن من
سؤال کردم ازو فتنه در حقيقت چيست
جواب داد که رمزي ز چشم پر فن من
چگونه پاي توانم کشيد از آن سر کوي
کنون که دست محبت گرفته دامن من
چنان ز دوست ملولم که گر حديث کنم
هزار ناله برآيد ز قلب دشمن من
اثر در آن دل سنگين نمي کند چه کنم
وگرنه رخنه به فولاد کرده شيون من
سواد زلف و بياض رخ تو روشن کرد
حکايت شب تاريک و روز روشن من
نصيب من ز تو هر روز تير دلدوز است
فغان اگر نرسد روزي معين من
به شاخسار خود اي گل مرا نشيمن ده
که مرغ سدره خورد حسرت نشيمن من
فروغي از رخ آن مه نظر نمي بندم
اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من