شماره ٣٨٩: خواست تا زلف پريشان تو بي سامانيم

خواست تا زلف پريشان تو بي سامانيم
جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانيم
بس که مشتاقم به ديدار تو از نيرنگ عشق
نامه مي کردم گر از روي وفا مي خوانيم
غير غم حاصل نديدم ز آشنايي هاي تو
وين غم ديگر که از بيگانگان مي دانيم
من که شير بيشه را صيدم گهي دشوار بود
سخت برد آهوي چشمت دل به صد آسانيم
حيرتم هر دم فزون تر مي شود در عاشقي
تا رخ خوب تو شد سرمايه حيرانيم
تا ز خنجر تنگناي سينه ام بشکافتي
صد در رحمت گشودي بر دل زندانيم
تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد
مو به موي آگه ز خاک يوسف کنعانيم
ناله ام گر بشنود صياد در کنج قفس
فرق نتواند نمود از طاير بستانيم
راز من از پرده آخر شد فروغي آشکار
تا سرو کاري است با آن غمزه پنهانيم