شماره ٣٨٨: از دادن جان خدمت جانانه رسيديم

از دادن جان خدمت جانانه رسيديم
در عشق نظر کن که چه داديم و چه ديديم
زان پسته خندان چه شکرها که نخورديم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچيديم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشوديم
هر عشوه که آن چشم سيه کرد، خريديم
هر باده که سيمين کف او داد، گرفتيم
هر نکته که شيرين لب او گفت شنيديم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستاديم
در ساحت مي خانه، سراسيمه دويديم
يک دم بر آن شاهد مي خواره نشستيم
يک عمر به خون دل صد پاره تپيديم
در عهد بتان آن چه وفا بود نموديم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشيديم
زلف سيهش گفت که ما شام مراديم
روي چو مهش گفت که ما صبح اميديم
هر لحظه به زخمم نمکي ريخت دهانش
زين کان ملاحت چه نمکها که چشيديم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
يک بار لبان نمکينش نمکيديم
خياط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دريديم
آخر سر ما را به مکافات بريدند
در نامه او بس که سر خامه بريديم
چندان که در آفاق دويديم فروغي
الا کرم شه نه شنيديم و نه ديديم
فخر همه شاهان عجم ناصردين شاه
کز بار خدا شادي جانش طلبيديم