شماره ٣٨٥: آخر از کعبه مقيم در خمار شديم

آخر از کعبه مقيم در خمار شديم
به يکي رطل گران سخت سبک سار شديم
عالم بي خبري طرفه بهشتي بوده ست
حيف و صد حيف که ما دير خبردار شديم
دست غيبت ار بدرد پرده ما را نه عجب
که چرا باخبر از پرده اسرار شديم
بلعجب نيست اگر شعبده بازيم همه
که به صد شعبده زين پرده پديدار شديم
مستي من به نظر هيچ نيامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشيار شديم
جذبه عشق کشانيد به کيشي ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بيزار شديم
بنده واهمه بوديم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شديم
کار شد تنگ چنان بر دل بيچاره ما
کز پي چاره بر غير به ناچار شديم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزيم
چه سحرها که بدين واسطه بيدار شديم
لعل و زلفش سر دل جويي ما هيچ نداشت
وه که بي بهره هم از مهره هم از مار شديم
نقد جان بر سر سوداي جنون باخته ايم
ايمن از وسوسه عقل زيان کار شديم
پا کشيديم فروغي ز در مسجد و دير
فارغ از کشمش سبحه و زنار شديم