شماره ٣٧٨: امشب نگه افتاد بر آن غيرت ماهم

امشب نگه افتاد بر آن غيرت ماهم
يارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگين دل او نرم شد از قطره اشکم
بازار وفا گرم شد از شعله آهم
در عين مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببين عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسيدم به اميدي
گفتا که بکش پاي اميد از سر راهم
موي سيهم گشت سپيد از غم رويش
در حلقه مويش به همان روز سياهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردي که به خون مژه سرخ است
در دعوي عشق تو کسي نيست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بداني
خون گريه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتي دهنم کام کسي هيچ نداده ست
من هم ز دهان تو به جز هيچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگيخت سپاهي
چشم تو به خشم آمد و بگريخت سپاهم
خون مي خورد از حسرت من يوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغي
زيرا که ثناگوي در دولت شاهم
فرمانده خورشيد فلک، ناصردين شاه
کز خاک درش صاحب ديهيم و کلاهم
تا سايه خود کرد خداوند جهانش
در سايه پاينده او داد پناهم