شماره ٣٥٧: تا خيل غمت خيمه زد اندر دل تنگم

تا خيل غمت خيمه زد اندر دل تنگم
از تنگ دلي با در و ديوار به جنگم
گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوي تو روم مايه ننگم
در ورطه شوق تو چه انديشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
تا پاره نگرديد ز هم رشته عمرم
تار سر زلف تو نيفتاد به چنگم
روي تو در آيينه جان عکس بينداخت
تا تخته تن پاک بگشت از همه رنگم
زان رو به خدنگ مژه ات دوخته ام چشم
کابروي کمان دار تو دوزد به خدنگم
دستي که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شيشه اميد به سنگم
فرياد که آن عمر شتابنده فروغي
گشت از ره بيداد وليکن به درنگم