شماره ٣٤٨: نذر کردم گر ز دست محنت هجران نميرم

نذر کردم گر ز دست محنت هجران نميرم
آستانت را ببوسم، آستينت را بگيرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکري بر زبانم
نه به جز ياد سر زلف تو فکري در ضميرم
در همه ملکي بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهري عزيزم من که در چشمت حقيرم
خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم
خواجه آزادگانم من که در بندت اسيرم
آشناي قدسيانم من که در کويت غريبم
پادشاه لامکانم من که در ملکت فقيرم
سرفرازي مي کنم وقتي که بنوازي به تيغم
کوس عشرت مي زنم روزي که بردوزي به تيرم
تا تو فرمان مي دهي من بنده خدمتگزارم
تا تو عاشق مي کشي من کشته منت پذيرم
دير مي آيي به محفل، مي روي زود از تغافل
آخر اي شيرين شمايل مي کشي زين زود و ديرم
در گلستاني که گيرد دست هر پيري جواني
اي جوان سرو بالا دستگيري کن که پيرم
درد هر کس را که بيني در حقيقت چاه دارد
من ز عشقت با همه دردي که دارم ناگزيرم
مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
گر نقاب از چهره بردارد نگار بي نظيرم
تا فروغ طلعت آن ماه را ديدم فروغي
عشق فارغ کرده است از تابش مهر منيرم