شماره ٣٤٧: جنون گسسته بدانسان کمند تدبيرم

جنون گسسته بدانسان کمند تدبيرم
که از سلاسل تو مستحق زنجيرم
ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشيدم
ز فر عشق تو فرمانرواي تقديرم
ز سحر چشم تو شاهين پنجه شاهم
ز بند زلف تو زنجير گردن شيرم
چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو
که از کمال تحير مثال تصويرم
نشسته ام به سر راه آرزو عمري
که ابروي تو نشاند به زير شمشيرم
کنون که دست تظلم زدم به دامانت
عنان کشيدي و بستي زبان تقريرم
ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم
ولي نبود در آن دل مجال تاثيرم
سحر کمان دعا را به يکدگر شکنم
خدا نکرده گر امشب خطا رود تيرم
به قاتلي سر و کارم فتاد در مستي
که تيغ مي کشد و مي کشد ز تاخيرم
شراب داد وليکن نخفت در بزمم
خراب ساخت وليکن نکرد تعميرم
طلاي احمر اگر خاک را کنم نه عجب
که من ز تربيت عشق کان اکسيرم
مگر که خواجه فروغي ز بنده در گذرد
و گر نه صاحب چندين هزار تقصيرم