شماره ٣٤١: بس که دل سوختگي ز آتش هجران دارم

بس که دل سوختگي ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بريم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آميخته شد
بلعجب بين که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سينه بسي سوزش پنهان دارم
داغ و دردي که رسيد از تو حرامم بادا
که سر مرهم و انديشه درمان دارم
شيخ ناپخته به من اين همه گو خنده مزن
که دل سوخته و ديده گريان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداري آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هيهات
که سر و کار بدان زلف پريشان دارم
من و از بندگي خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبريش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ويراني دل
که بسي گنج در اين خانه ويران دارم
عين مقصود من از دير و حرم دست نداد
سر خون ريختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجير جنونم نزنيد
که من اين سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغي به سيه روزي خود ساخته ام
منتي بر سر خورشيد درخشان دارم