شماره ٣٣٨: ديشب به خواب شيرين نوشين لبش مکيدم

ديشب به خواب شيرين نوشين لبش مکيدم
در عمر خود همين بود خواب خوشي که ديدم
در خون طپيد جسمم تا دامنش گرفتم
بر لب رسيد جانم تا خدمتش رسيدم
مي کند بي خم از جا اشکي که مي فشاندم
مي زد به جانم آتش آهي که مي کشيدم
دوشم به وعده گفتا يک بوسه خواهمت داد
جان را به نقد دادم، وين نسيه را خريدم
با آن که هيچ پيکي از کوي او نيامد
پيغام مي شمردم حرفي که مي شنيدم
خياط حسن تا دوخت بر قامتش قبايي
من نيز در محبت پيراهني دريدم
از عالمي گسستم تا با تو عهد بستم
از خويشتن رميدم تا با تو آرميدم
قد تو در نظر بود هر جا که مي نشستم
بام تو زير پر بود هر سو که مي پريدم
تا نااميد گشتم، اميد من برآمد
ديدي که نااميدي شد مايه اميدم
در ظلمت خط تو دنبال آب حيوان
شوقم زياده مي شود چندان که مي دويدم
تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد
زيرا که دوستي را از دوستان بريدم
بعد از هزار خواري در باغ او فروغي
شيرين بري نخوردم، رنگين گلي نچيدم