شماره ٣٣٤: به بوسه اي ز دهان تو آرزومندم

به بوسه اي ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هيچ خرسندم
تو از قبيله خوبان سست پيماني
من از جماعت عشاق سخت پيوندم
بريد از همه جا دست روزگار مرا
بدين گناه که در گردنت نيفکندم
شرار شوق تو بر مي جهد ز هر عضوم
نواي عشق تو سر مي زند ز هر بندم
اگر تو داغ گذاري چگونه نپذيرم
و گر تو درد فرستي چگونه نپسندم
پدر علاقه به فرزند خويشتن دارد
من از تعلق روي تو خصم فرزندم
زمانه تا نکند خيمه ات نمي داني
که من چگونه از آن کوي خيمه برکندم
به راه وعده خلافي نشسته ام چندي
که زير تيغ تغافل نشانده يک چندم
معاشران همه در بزم پسته مي شکنند
شکسته دل من از آن پسته شکرخندم
به گريه گفتم از آن پسته يک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کي نشسته بر قندم
ز باده دوش مرا توبه داد مفتي شهر
بتان ساده اگر نشکنند سوگندم
نجات داد ملک هر کجا اسيري بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم
ستوده ناصردين شه که از شرف گويد
به هيچ دوره نديد آفتاب مانندم
کسي سزاي ملامت به جز فروغي نيست
که دايم از مي و معشوق مي دهد پندم