شماره ٣٣٣: مو به مو بسته آن زلف گره گير شدم

مو به مو بسته آن زلف گره گير شدم
آخر از فيض جنون قابل زنجير شدم
کاش ابروي کجش بنگري از ديده راست
تا بداني که چرا کشته شمشير شدم
نه کنون مي خورد آن صف زده مژگان خونم
ديرگاهي است که آماجگه تير شدم
تيره شد روزم و افزود غم جان سوزم
هر چه افزون ز پي ناله شب گير شدم
ناله ها را اثري نيست وگرنه در عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثير شدم
بخت بد بين که به سر وقت من آن سرو روان
آمد از لطف زماني که زمين گير شدم
پير کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب
کز غم فرقت آن تازه جوان پير شدم
اين چه نقشي است که از پرده پديدار آمد
که به يک جلوه آن صورت تصوير شدم
من که نخجير کمندم همه شيران بودند
آهوي چشم تو را ديدم و نخجير شدم
مرگ را مايه عمر ابدي مي دانم
بس که بي روي تو از صحبت جان سير شدم
تا فروغي رخ آن ترک ختايي ديدم
فارغ از خلخ و آسوده ز کشمير شدم