شماره ٣٠٥: شبان تيره به سر وقت چشم جادويش

شبان تيره به سر وقت چشم جادويش
چنان برو که نيفتي ز طاق ابرويش
يکي فتاده به زنجير زلف مشکينش
يکي دويده به دنبال چشم آهويش
يکي سپرده تن سخت را به هجرانش
يکي نهاده سر بخت را بر ايوانش
يکي به غايت حسرت ز لعل ميگونش
يکي به عالم حيرت ز روي نيکويش
يکي به حال پريشان ز موي پيچانش
يکي بر آتش سوزان ز تابش رويش
به يک تجلي رخسار او جهان مي سوخت
اگر حجاب نمي شد نقاب گيسويش
من از عدم به همين مژده آمدم به وجود
که هم بميرم و هم زنده گردم از بويش
فغان که تا خط سبز از رخش هويدا شد
گريختند حريفان سفله از کويش
چه کامي از لب شيرين رسيد خسرو را
که پاره جگرش پاره کرد پهلويش
به غير شاه فروغي کسي نمي بينم
که داد من بستاند ز خال هندويش
جهان گشاي عدوبند ناصرالدين شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازويش