شماره ٣٠٠: در راه عشق من نگذشتم ز کام خويش

در راه عشق من نگذشتم ز کام خويش
گامي ميسرم نشد از اهتمام خويش
دوش از نگاه ساقي شيرين کلام خويش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خويش
کيفيتي که ديده ام از چشم مست دوست
هرگز نديده چشم جم از دور جام خويش
ياران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسي ز مي نوش فام خويش
ساقي بيار مي که ز تکفير شيخ شهر
نتوان گذشتن از سر عيش مدام خويش
ديدم به چشم جان همه اوراق آسمان
يک نامه مراد نديدم به نام خويش
چشمم به روي قاتل و فرقم به زير تيغ
منت خداي را که رسيدم به کام خويش
تا جلوه کرد ليلي محمل نشين من
همچون شتر به دست نديدم زمام خويش
گاهي نگه به جانب دل مي کند به ناز
چون خواجه اي که مي نگرد بر غلام خويش
پروانه وار سوخت فروغي ولي نکرد
ترک خيال باطل و سوداي خام خويش