شماره ٢٩٨: چشم عقلم خيره شد از عکس روي تابناکش

چشم عقلم خيره شد از عکس روي تابناکش
روزگارم تيره شد از تار موي مشکبويش
شب که از خوي بد او رخت مي بندم ز کويش
بامدادان عذر مي خواهد ز من روي نکويش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفي صافي کجا غافل شود از هاي و هويش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزي از فراقش
زندگي از سر نگيري تا نميري ز آرزويش
هر چه خود را مي کشم از دست عشقش بر کناري
مي کشد باز آن خم گيسو، دل ما را به سويش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گيتي
من نخواهم بست چشم از روي و لب از گفتگويش
سايه سروي نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جويش
گر نشان جويي ازو يک باره گم کن خويشتن را
زان که خود را بارها گم کرده ام در جستجويش
من که امروز از غم ديدار او مردم به سختي
آه اگر فردا بيفتد چشم اميدم به رويش
اشک خونين مي رود از ديده ام هنگام مستي
تا مي رنگين به جامم کرده ساقي از سبويش
بند مهر او فروغي کي توان از هم گسستن
زان که صد پيوند دارد هر سر مويم به مويش