شماره ٢٩٤: اي جز مي مشک بر سر دوش

اي جز مي مشک بر سر دوش
از زخم دلم مکن فراموش
امشب به کنار من توان خفت
کز دست غمت نخفته ام دوش
من شب همه شب نشسته بيدار
آهوي تو مست خواب خرگوش
از روي تو پرده برفکندند
وز راز دلم فتاد سرپوش
اي خواجه بخر به هيچم آخر
ور بي هنرم دوباره بفروش
بالاي خوشت بلاي جان است
وقتي که نباشدم در آغوش
خامي نرود ز طبع بيرون
تا ديگ هوس نيفتد از جوش
از هر چه بجز حکايت عشق
ما پنبه نهاده ايم در گوش
مملوک به عجز و خواجه مغرور
بلبل به خروش و غنچه خاموش
نيشي که زند شکر دهاني
خوش تر ز هزار چشمه نوش
کي با تو توان گرفتن آرام
کاشوب دلي و آفت هوش
زلف و خط و خال او فروغي
در ماتم عاشقان سيه پوش