شماره ٢٧٥: در ميکده خدمت کن بي معرکه سلطان باش

در ميکده خدمت کن بي معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقي شو، فرمانده دوران باش
در حلقه مي خواران بي کار نبايد شد
يا خواجه فرمانده يا بنده فرمان باش
گر صحبت يوسف را پيوسته طمع داري
با آينه روشن يا آينه گردان باش
خواهي که به چنگ آري آن زلف مسلسل را
يا سلسله بر گردن يا سلسله جنبان باش
گر باده ننوشيدي شرمنده ساقي شو
ور عشق نورزيدي از کرده پشيمان باش
چون خنده زند لعلش در در دل دريا ريز
چون گريه کند چشمم آماده طوفان باش
سرچشمه حيوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حيواني بيرون رو و انسان باش
گر بر سر کوي او افتد گذرت روزي
نه طالب جنت شو نه مايل رضوان باش
خواهي که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصه ميدانش گوي خم چوگان باش
اسباب پريشاني جمع است براي من
جمعيت اگر خواهي زان طره پريشان باش
تا آگهيت بخشند از مساله معني
در کارگه صورت عاشق شو و حيران باش
در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانه اين شادي ساغرکش و خندان باش
شه ناصردين کز دل پير فلکش گويد
تا مهر درخشان است، آرايش ايوان باش
گر روز فروغي را تاريک نمي خواهي
در خانه تاريکش خورشيد درخشان باش