شماره ٢٧٠: بگشا به تبسم لب شيرين شکربار

بگشا به تبسم لب شيرين شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
يک قوم ز ابروي تو در گوشه محراب
يک طايفه از چشم تو در خانه خمار
از تابش رخسار تو يک شهر بر آذر
وز نرگس بيمار تو يک قوم در آزار
آنجا که ز خطت اثري سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبري مهره نهد مار
هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن
هم خورده ز لعل تو امل باده خروار
هم شربتي از لعل تو در دکه قناد
هم نکهتي از جعد تو در طبله عطار
در چنبر گيسوي تو بس عنبر سارا
در حقه ياقوت تو بس لؤلؤ شهوار
يک جمع پراکنده آن سنبل پيچان
يک شهر جگر خسته آن نرگس بيمار
رازم همه افشا شد از آن عمره عمار
عقلم همه سودا شد از آن طره طرار
معشوق نداند غم محرومي عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار