شماره ٢٦٥: دل به حسرت ز سر کوي کسي مي آيد

دل به حسرت ز سر کوي کسي مي آيد
مرغي از سدره به کنج قفسي مي آيد
شکري چند بخواه از لب شيرين دهنان
تا بداني که چه ها بر مگسي مي آيد
در ره عشق پي ناله دل بايد رفت
زان که رهرو به صداي جرسي مي آيد
مي روم گريه کنان از سر کويي کانجا
عاشقي مي رود و بوالهوسي مي آيد
کرديم مست به نوعي که ندانم امشب
شحنه اي مي گذرد يا عسسي مي آيد
نفسي با تو به از زندگي جاويد است
وين ميسر نشود تا نفسي مي آيد
تو ستم پيشه برآني که بستاني همه عمر
من در انديشه که فريادرسي مي آيد
در گذرگاه تو اي چشم و چراغ همه شهر
دل شهري ز پي ملتمسي مي آيد
گر نه در راه تو گم کرد فروغي دل را
پس چرا بر سر اين راه بسي مي آيد