شماره ٢٥١: دل ديوانه من قابل زنجير نبود

دل ديوانه من قابل زنجير نبود
ورنه کوتاهي از آن زلف گره گير نبود
دوش با طره اش از تيرگي بخت مرا
گله اي بود ولي قدرت تقرير نبود
عشق مي گفتم و مي سوختم از آتش عشق
که در اين مساله ام فرصت تفسير نبود
کي جهان سوختي از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوه آن حسن جهان گير نبود
بس که سرگرم به نظاره قاتل بودم
هيچ آگاهيم از ضربت شمشير نبود
يارب اين صيد فکن کيست که نخجيرش را
خون دل مي شد و دل با خبر از تير نبود
نازم آن شست کمان کش که به جز پيکانش
خواهشي در دل خون گشته نخجير نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغي چه کنم
که جز اين قسمتم از عالم تقدير نبود