شماره ٢٣٨: کاشکي ساقي ز لعلش مي به جام من کند

کاشکي ساقي ز لعلش مي به جام من کند
چرخ مينا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشين با ابلهان بايد شدن
کاش دوزخ را خدا يک جا مقام من کند
گرم تر از آتش حسرت ببايد آتشي
تا علاج سردي سوداي خام من کند
تا نريزم دانه هاي اشک رنگين را به خاک
طاير دولت کجا تمکين دام من کند
پنجه اي در پنجه شير فلک خواهم زدن
گر چنين آهو رمي را بخت رام من کند
آفتاب آيد ز گردون بر سجود بام من
گر چنين تابنده ماهي رو به ياد من کند
با خيال روي و مويش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازي که سير صبح و شام من کند
قامتي ديدم که مي گويد گه برخاستن
کو قيامت تا تماشاي قيام من کند
گر بدان درگاه عالي گام من خواهد رسيد
سيرگاهش را فلک در زير گام من کند
گر غلام خويشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از اين منصب غلام من کند
گر به درويشي برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطيبي خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلي
شاه مي بايد که تحسين کلام من کند
ناصرالدين شه که فرمايد به شاه اختران
لشکرت بايد که تعظيم نظام من کند
ديگر از مشرق نمي تابد فروغي آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند