شماره ٢٢٤: اي خوش آنان که قدم در ره ميخانه زدند

اي خوش آنان که قدم در ره ميخانه زدند
بوسه دادند لب شاهد و پيمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را کاين قوم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شيرين دهنان
که به کام دل ما خنده مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز مگر ياران دوش
قدح باده به ياد لب جانانه زدند
مردم از حسرت جمعي که از آن حلقه زلف
سر زنجير به پاي دل ديوانه زدند
بنده حضرت شاهي شدم از دولت عشق
که گدايان درش افسر شاهانه زدند
عاقبت يک تن از آن قوم نيامد به کنار
که به درياي غمش از پي دردانه زدند
هيچ کس در حرمش راه ندارد کانجا
دست محرومي بر محرم و بيگانه زدند
گرنه کاشانه دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر در اين خانه زدند
کس نجست از دل گم گشته ما هيچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پيرهن شمع فروغي سر زد
آتشي را که نهان بر پر پروانه زدند