شماره ٢١٨: کاش مي داد خدا هر نفسم جاني چند

کاش مي داد خدا هر نفسم جاني چند
تا به گام تو مي کردم قرباني چند
چشم بد دور ز حسن تو پريچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سليماني چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دوراني چند
ساقي چشم تواش باده به پيمانه نکرد
هر که بشکست در اين ميکده پيماني چند
کسي از کافر چشم تو نپرسيد آخر
کز چه روي ريخته اي خون مسلماني چند
آه اگر دامن پاک تو نيارند به دست
خستگاني که دريدند گريباني چند
از سر زلف پريشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پريشاني چند
بر نمي خورد دل از عمر گران مايه خويش
که نمي خورد ز مژگان تو پيکاني چند
اي دريغا که به دامان تو دستم نرسيد
با وجودي که زدم دست به داماني چند
مژده اي دل که ز ديوان محبت امروز
از پي قتل تو صادر شده فرماني چند
تا فروغي هوس چهره نير دارد
پاي تا سر شده آماده نيراني چند