شماره ٢١٦: تا به دل خورده ام از عشق گلي خاري چند

تا به دل خورده ام از عشق گلي خاري چند
باز گرديده به رويم در گل زاري چند
دست همت به سر زلف بلندي زده ام
که به هر تار وي افتاده گرفتاري چند
تا مرا ديده بر آن نرگس بيمار افتاد
هر سر مو شدم آماده آزاري چند
مست خواب سحر از بهر همين شد چشمش
که به گوشش نرسد ناله بيداري چند
اي که هر گوشه مسيحا نفسي خسته تست
چند غفلت کني از حالت بيماري چند
بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان
که به جان آمدم از رنج پرستاري چند
پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت
گر نه هر عضو مرا با تو بود کاري چند
آه اگر بر سر سوداي تو سودي نکنم
زان که رسوا شده ام بر سر بازاري چند
مست هشيار نديده ست کسي جز چشمت
خاصه وقتي که شود رهزن هشياري چند
کس به سر منزل مقصود فروغي نرسد
تا نيفتد ز پي قافله سالاري چند