شماره ٢١٥: مستان بزم عشق شرابي نداشتند

مستان بزم عشق شرابي نداشتند
در عين بي خودي مي نابي نداشتند
هرگز به غير خون دل و پاره جگر
شوريدگان شراب و کبابي نداشتند
قربان قاتلي که شهيدان عشق او
جز آب تيغ حسرت آبي نداشتند
با قاتل از غرور ندارد سر حساب
با کشتگان عشق حسابي نداشتند
قومي به فيض پير خرابات کي رسند
کز جام باده حال خرابي نداشتند
آنان که داغ و درد تو بردند زير خاک
خوف جحيم و بيم عذابي نداشتند
تمکين حسن بين که به کوي تو اهل عشق
بعد از سؤال چشم جوابي نداشتند
ز آشفتگي به حلقه جمعي رسيده ام
کز حلقه هاي زلف تو تابي نداشتند
تا چشم بند مردم صاحب نظر شدي
شب ها ز سحر چشم تو خوابي نداشتند
در مکتب محبت آن مه فروغيا
الا کتاب مهر کتابي نداشتند