شماره ٢٠٧: تا خيل غمش در دل ناشاد من آمد

تا خيل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلي بود به امداد من آمد
سوداي سر زلف کمندافکن ساقي
سيلي است که در کندن بنياد من آمد
هر سيل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانه آباد من آمد
هر جا که بيان کرد کسي قصه يوسف
حال دل گم گشته خود ياد من آمد
هر شب که فلک زان مه بي مهر سخن گفت
يک شهر به فرياد ز فرياد من آمد
زلفش به عدم گر کشدم هيچ غمي نيست
کاين سلسله سرمايه ايجاد من آمد
از چنگل شاهين اجل باک ندارد
هر صيد که در پنجه صياد من آمد
پيداست که از آب بقا خضر نديده ست
آن فيض که از خنجر جلاد من آمد
فرياد که داد از ستمش مي نتوان زد
بيدادگري کز پي بيداد من آمد
يک آدم عاقل نتوان يافت فروغي
شهري که در آن شوخ پري زاد من آمد